زندگینامه روان شناسان

روان شناسی یادگیری،شیوه های مطالعه، مهندسی معکوس تست های کنکور

زندگینامه روان شناسان

روان شناسی یادگیری،شیوه های مطالعه، مهندسی معکوس تست های کنکور

زندگی نامه ی ( پیشگامان روان شناسی ) 1

زندگی نامه ی ( پیشگامان روان شناسی ) 1
 
ایوان پتروویچ پاولف (Ivan Petrovitch Pavlov)
 
فیزیولوژیست روسی ، یکی از کسانی است که در روانشناسی یادگیری بسیار مشهور است و این مشهور بودن خود را در روان شناسی مدیون آزمایشهای علمی‌ خود در مورد یکی از روشهای یادگیری یعنی بازتابهای شرطی (Conditioned Reflex) است که اساس چندین نظریه یادگیری شد و هنوز هم بخش مهمی‌ از دانش روان شناسی معاصر است. اگرچه او در حوزه فیزیولوژی نیز تحقیقات بسیاری بویژه در مورد فرایندهای گوارشی انجام داده است که همگی مربوط به سالهای قبل از تحقیقات او در مورد بازتابهای شرطی است و برای او جایزه نوبل پزشکی را به ارمغان آورد. تحقیقات پاولف در مورد بازتابهای شرطی منجر به تحقیق و کشف فرایند تداعی اندیشه‌ها (که ارسطو آن را با سه مجاورت ، مشابهت و تضاد بیان کرده بود) شد. او در آزمایشهای خود از اصل مجاورت بهره می‌گرفت و اصطلاح بازتاب یا کلاسیک را برای توصیف یک واحد رفتاری بکار می‌برد.

اصطلاح شناسی نظریه پاولف

 محرک

هر موقعیت یا رویداد (نظیر نشان دادن غذا و ...) قابل توصیف به شیوه عینی (قابل مشاهده) که به صورت یک علامت جاندار برای پاسخ دادن تحریک کند، محرک (Stimulus) نامید‌ه می‌شود که با حرف اختصاری (S) بیان می‌گردد.

 پاسخ

هر نوع رفتاری که در اثر یک محرک به صورت یک تراوش در غده ، پاسخ سیستم عصبی و یا فعالیت جاندار (نظیر خوردن ، خواندن) ظاهر می‌شود، پاسخ (Response) نامیده می‌‌شود که با حرف اختصاری (R) بیان می‌ گردد.

 محرک غیر شرطی

در نظریه شرطی شدن کلاسیک (بازتاب) به محرکی که بطور خودکار و بدون یادگیری قبلی پاسخی را موجب می‌شود، محرم غیر شرطی (Unconditioned Stimulus) می‌گویند که با حرف اختصاری (US) بیان می‌گردد. نظیر غذا ، درد و ...

 پاسخ غیر شرطی

در شرطی سازی کلاسیک به پاسخی که در برابر یک معرف غیر شرطی ظاهر می‌‌شود پاسخ غیر شرطی (Unconditioned Response) می‌‌گویند که با حرف اختصاری (UR) بیان می‌گردد. نظیر ترشح بزاق (پاسخ) به علت دیدن یا بوکردن غذا (محرک غیر شرطی) بوجود می‌ آید.

محرک شرطی

در شرطی شدن کلاسیک محرکی که بر اثر همابندی (همراه شدن) با یک محرک غیر شرطی قدرت فراخوانی پاسخ را کسب می‌‌کند محرک شرطی (Conditioned Stimulus) می‌گویند که با حرف اختصاری (CS) بیان می‌گردد. نظیر صدای زنگ که ابتدا خنثی است و پس از همراه شدن با غذا قدرت فراخوانی پاسخ (ترشح بزاق) را کسب می‌‌کند.

 پاسخ شرطی

در شرطی سازی کلاسیک پاسخی که در برابر یک محرک خنثی وجود نداشت و بعدا بوجود آمد (یاد گرفته شد) پاسخ شرطی (Conditioned Response) می‌گویند که با حرف اختصاری (CR) بیان می‌‌گردد. نظیر پاسخ ترشح بزاق که ابتدا برای محرک شرطی صدای زنگ وجود نداشت و بعدا بوجود آمد (یاد گرفته شد).

 تعریف یادگیری از نظر پاولف

از نظر پاولف یادگیری عبارت است از ایجاد ارتباط بین محرک و پاسخ (S→R) که بر اثر اصل مجاورت بوجود می‌‌آید.

 شروع آزمایشهای شرطی سازی

پاولف به مدت چندین سال مشغول آزمایش و تحقیقات فیزیولوژیکی در مورد نقش مایعات گوناگون در گوارش بود و یکی از این مایعات بزاق دهان است. او به شیوه ابداعی خود می‌توانست میزان ترشح بزاق در دهان را به صورت علمی‌ در حیوانات آزمایشگاهی خود (پاولف از سگها استفاده می‌ کرد) تشخیص و اندازه گیری کند. او یک بار به صورت تصادفی مشاهده کرد که برخی از سگها در آزمایشگاه او قبل از اینکه تغذیه شوند، شروع به ترشح بزاق می‌ کنند، و این حالت فقط در سگهایی روی می‌‌داد که مدتی در آزمایشگاه بوده‌اند و نه دیگر سگها. پاولف این موضوع را جالب و قابل تحقق دانست و اولین تحقیق خود را در سال 1902 میلادی در این مورد انجام داد و این موضوع حدود 30 سال از وقت او را به خود اختصاص داد، که منجر به کشف ابعاد مختلف فرایندهای بازتابی و شرطی سازی کلاسیک (Classial Conditioning) شد.

 طرح آزمایشهای پاولف

پاولف در اولین مرحله از آزمایش خود سگی را داخل قفسی قرار داد که فقط توسط یک روزنه با محیط بیرون ارتباط داشت. او از طریق این روزنه تکه گوشتی (US) را به سگ نشان داد که باعث ترشح بزاق (UR) شد. سپس صدای یک زنگ (US) را به صدا درآورد که منجر به پاسخ طبیعی تیزکردن گوشها (UR) شد. در مرحله دوم پاولف می‌خواست با همراه کردن صدای زنگ و تکه گوشت ، سگ را شرطی کند بگونه‌ای که با شنیدن صدای زنگ بزاق ترشح کند. به همین منظور چندین بار صدای زنگ را چند ثانیه قبل از نشان دادن غذا به سگ به صدا درآورد و این عمل باعث شد که سگ با شنیدن صدای زنگ (CS) بدون نشان دادن غذا نیز بزاق ترشح (CR) کند و در واقع صدای زنگ جای گوشت را گرفت. پاولف این پدیده را که یک محرک جای محرک دیگر را می‌گرفت و پاسخ آن را به خود اختصاص می‌داد، شرطی سازی نامید. طرح آزمایشهای پاولف را می‌‌توان به صورت زیر نمایش داد.

 (UR) پاسخ غیر شرطی ترشح بزاق <------------------------ محرک غیر شرطی غذا (US)

 (UR) پاسخ غیر شرطی تیزکردن گوش<------------------------ حرک غیرشرطی صدای زنگ (US)

 ترشح بزاق <------------ چندین بار -------------- ارائه صدای زنگ + ارائه غذا

 (CR) پاسخ شرطی ترشح بزاق<-------------------------- ارائه صدای زنگ به تنهایی (CS)
 
 اهمیت کارهای پاولف

پاولف با طرح این آزمایش ساده به مدت سه دهه مشغول تحقیق در مورد اصول شرطی سازی بود و توانست جنبه‌های مختلف شرطی سازی کلاسیک و در واقع یکی از شیوه‌های یادگیری را به صورت عینی آشکار سازد. از طریق این آزمایشها پاولف توانست انواع مختلف شرطی سازی و پدیده‌های حاصل از شرطی سازی را آشکار کند و این موضوع قابل توجه است که همین آزمایشها و نتایج آن بعد از یک قرن هنوز بخش مهمی‌ از روان شناسی را تشکیل داده و کاربردهای فراوانی در روان شناسی بالینی (رفتار درمانی) ، آموزش و پرورش ، صنعت و حوزه‌های دیگر دارد.

نقد روانکاوانه از فروید تا مورون و کریستوا

نقد روانکاوانه از فروید تا مورون و کریستوا

توجه روانکاوی به ادبیات و هنر و سپس به نقد هنری به.رغم مباحث بسیاری که به ویژه نظریه.ها و برداشت.های فروید و شاگردانش ایجاد کرد و مناقشات طولانی را دامن زد، تحول عمیقی را نیز در پی داشت که عرصه نقد را به کلی دگرگون کرد. این ارتباط میان روانکاوی و هنر از اصلی.ترین جریانات نقد هنری و ادبی در طول یک سده اخیر محسوب می.گردد.
دکتر بهمن نامور مطلق * درآمد: توجه روانکاوی به ادبیات و هنر و سپس به نقد هنری به.رغم مباحث بسیاری که به ویژه نظریه.ها و برداشت.های فروید و شاگردانش ایجاد کرد و مناقشات طولانی را دامن زد، تحول عمیقی را نیز در پی داشت که عرصه نقد را به کلی دگرگون کرد. این ارتباط میان روانکاوی و هنر از اصلی.ترین جریانات نقد هنری و ادبی در طول یک سده اخیر محسوب می.گردد.
نقد روانشناسی تقریباً همزاد خود روانشناسی است. زیرا از همان آغاز فروید در فعالیت.های خود بخشی را به بررسی ادبیات و هنر اختصاص داد. بنابراین مطالعات ادبی و هنری و روانشناسی عمری بیش از یک صد سال دارد. فروید با برگرفتن برخی از مضامین و اسطوره.های ادبی همچون اودیپ، کوشید تا نظریات انتقادی خود همچون عقده اودیپ را مطرح کند. بنابراین، او منابع ادبی و هنری را سرچشمه.هایی برای شناسایی و پرداختن به روانشناسی خود می.پنداشت. به بیان دیگر، ادبیات و هنر نیز در رشد و توسعه روانشناسی و روانکاوی نقش عمده.ای ایفا می.کنند. به همین دلیل است که در دوره تکوین روانشناسی و روانکاوی تا این حد ادبیات و هنر حضور دارند. در نتیجه نمی.توان نقش ادبیات را در کشف بزرگ ضمیر ناخودآگاه نادیده انگاشت. البته دامنه مطالعات روانشناسی فقط به ادبیات و هنر محدود نمی.شود، همانگونه که نقد ادبی و هنری نیز به مطالعات و نقد روانشناسی محدود نمی.گردد، اما تعامل این دو با یکدیگر تاثیری عمیق و غیر قابل انکاری بر هم داشته است. چنانکه نقشی که روانشناسی در نگرش به انسان و فرهنگ و نقد آنها داشته است، در تحول از نقد سنتی و سپس پوزیتیویستی به نقد نو، غیرقابل انکار بوده است.
● فروید؛ آغاز ماجرای روانکاوی و نقد
فروید در عین اینکه بنیانگذار روانشناسی است، پایه گذار مطالعات روانشناسانه ادبیات و هنر نیز می.باشد. با کشف موضوع ضمیر ناخودآگاه توسط فروید تحول بزرگی در عرصه نقد به وجود آمد، زیرا تا پیش از او و کشف ضمیر ناخودآگاه، مطالعات و نقد ادبی و هنری به طور عمده بر اساس ضمیر خودآگاه و نیت ضمیر خودآگاه استوار شده بود. به بیان صریح تر، منتقد در گذشته در جست.و.جوی این بود که هنرمند و ادیب چه قصدی داشته است و چه می.خواسته بگوید. اما پس از فروید نقد به سوی کشف و خوانش ضمیر ناخودآگاه سوق پیدا کرد؛ یعنی در جست.و.جوی مسائلی بود که هنرمند و ادیب یا نمی.دانستند یا نمی.خواستند ابراز کنند. به همین دلیل ارتباطی میان رویای شاعرانه و خواب، میان صفحه شعر و گفتار بیماران فرض شد، زیرا همگی محل بروز و ظهور ضمیر ناخودآگاه هستند.
● یونگ؛ ضمیر ناخودآگاه جمعی
با این حال از همان آغاز اختلافاتی میان فروید و برخی از پیروانش ایجاد شد. یونگ که نقش مهمی در توسعه افکار فروید داشت، خیلی زود پس از بزرگ.تر شدن اختلافاتش با فروید از او جدا شد و راه نوینی را در روانشناسی و مطالعات روانشناسانه ادبیات و هنر گشود. تفاوت عمده فروید و یونگ به نوع نگرش آنها به ضمیر ناخودآگاه باز می.گردد. زیرا یونگ برخلاف فروید، به ضمیر ناخودآگاه جمعی توجه داشت. به عبارت دیگر، فروید به طور متمرکز به ضمیر ناخودآگاه فردی و تاثیر آن بر رفتارها و احساسات و همچنین خلق آثار ادبی و هنری می.پرداخت، اما یونگ بر ریشه.های بسیار کهن.تر ضمیر ناخودآگاه تاکید می.کرد. در ضمن یونگ بیش از فروید به هنر به ویژه هنرهای بصری توجه می.نمود. دستاوردهای یونگ نسبت به فروید کمتر در حوزه نقد روانکاوی مورد استقبال قرار گرفت و بیشتر نقدهای دیگر به ویژه اسطوره.ای و تخیلی از آن بهره بردند. البته در روانشناسی نیز این جریان به طور کلی از بین نرفت.
پس از فروید و یونگ برخی همچون شالرو بودئن کوشیدند تا با کمک نظریات فروید و یونگ و حتی آدلر به نظریه.ای ترکیبی دست یابند. بودئن پیرو یونگ بود. او کتاب خود با عنوان «روانکاوی هنر» را به فروید پیشکش نمود. برخی دیگر همانند ماری لویز ون فرانز رویه یونگ را پیش گرفتند و به سوی کهن.الگوها و اسطوره.های ادبی و هنری متمایل شدند. ماری لویز ون فرانز پس از مرگ یونگ کارهای او همچون کتاب «انسان و نمادهایش» را ادامه داد. برخی دیگر همانند ژاک لاکان به رویه فروید توجه بیشتری کردند. البته لاکان کوشید تا از دستاوردهای زبانشناسی نیز به بهترین وجه در روانکاوی خود استفاده کند. به همین دلیل، او از «ساختار ضمیر ناخودآگاه» و شباهت.های آن با ساختار زبانی سخن گفت و از تقابل.های دال و مدلول و استعاره و مجاز در روانکاوی بحث کرد. نظریات لاکان که در «نوشته.» گرد آمده است، در این عرصه ترکیبی بدیع بود و بر بسیاری همچون یولیا کریستوا و ژاک دریدا تاثیر عمیقی گذارد.
● مورون؛ نقد روانشناسی متن
شارل مورون نقش بسیار مهمی در توسعه و گسترش نقد روانکاوی داشته است و از مهم.ترین چهره.های نقد روانشناسانه تلقی می.گردد. واژه نقد روانشناسانه (Psychocritique) برای نخستین بار توسط شارل مورون به کار گرفته شد. او در کتاب.هایی همچون «نقد روانشناسانه گونه کمیک» به بسط نقد خود پرداخت. همچنین شارل مورون در مطالعات روانکاوانه درباره برخی از بزرگ.ترین شاعران همچون مالارمه شبکه.ای از استعاره.ها را کشف کرد. این شبکه چهره.ای اسطوره.ای را ترسیم می.کند که آن را «اسطوره شخصی» می.نامد. مورون می.کوشد تا روشی تجربی و علمی را برای دستیابی به این اسطوره شخصی در کتاب خود با عنوان «از استعاره.های وسوسه.برانگیز تا اسطوره شخصی» ارائه نماید. نقد مورون بر خود متن تاکید خاصی دارد و در آن زندگینامه نویسنده نسبت به بسیاری دیگر از منتقدان روانکاوی از اهمیت کمتری برخوردار است. جریان نقد روانکاوانه و روانشناسانه پس از شارل مورون توسط نسل بعدی همچون ژان بلمن نوئل نویسنده «روانکاوی و ادبیات» و یولیا کریستوا با طرح «تحلیل نشانه.ای» و «نقد فمینیستی» و دیگران با گرایش.های تازه ادامه یافت

اریک فروم(1900-1980)

اریک فروم(1900-1980)

فروم به سال 1900 میلادی در آلمان به دنیا آمد و برخلاف یونگ، آدلر و هورنای پیش از آنکه به آموزش روانکاوی و انتخاب حرفه روان درمانگری بپردازد به مطالعه جامعه شناسی و روان شناسی پرداخت. و نظریه های او بیشتر به عنوان «فلسفه اجتماعی» شهرت یافته اند تا نظریه های محض روان شناختی. او روانکاوی را در انیستیتوی روانکاوی برلین آموخت و در سال 1980 میلادی در سوئیس درگذشت. کتاب های او نه تنها مورد توجه روان پزشکان، روان شناسان، جامعه شناسان، فیلسوفان و علمای دینی قرار گرفته ، بلکه در سرتاسر جهان نیز مقبول عامه مردم قرار گرفته است.
اریک فروم تحت تأثیر نظریات کارل مارکس و زیگموند فروید قرار گرفته است. در حقیقت می توان او را نظریه پرداز شخصیت در مارکسیسم دانست او نظریات مارک و فروید را در زمینه شخصیت با هم مقایسه کرد و تفاوت آن دو را بیان کرده ، سپس سعی کرده از تلفیق آن، نظریه ای ارائه دهد. ناگفته نماند که او، مارکس را در مقایسه با فروید، متفکری عمیق تر و برتر می دانست او مکتب خود را ، «انسان گرایی دیالکتیک» نامید. نوشته های فروم از دانشی عمیق و غنی درباره تاریخ، جامعه شناسی، ادبیات، فلسفه و روان شناختی برخوردار است (شاملو، 1380، ص95).

نقد اریک فرام بر فروید1- او معتقد بود که فروید از تأثیر اجتماع بر انسان غافل بوده است و فقط بر نیازهای زیستی تکیه کرده است. اریک فرام سخت معتقد بود که اجتماع با ابعاد وسیع خود بر انسان اثر می گذارد. به عنوان مثال او معتقد است که انسان معاصر، خویشتن را از فطرت و طبیعت خویش آزاد ساخته و هم اکنون در وضعیتی است که خود را جدا از سایر انسان ها می یابد. احساس تعلق، وابستگی و امنیت یک کودک، تنها در گرو ارتباطات وی با والدینش است و وقتی به دوران بلوغ رسید، به استقلال دست می یابد، اما این استقلال، به بهای امنیت اولیه به دست می آمده است.
خلاصه اینکه ماهیت دیدگاه فروم را عوامل اجتماعی و فرهنگی تشکیل می دهند و عوامل زیست شناختی در آن نقش تعیین کننده ای ندارد.
2- او بر خلاف فروید بر این باور است که نیروی محرک نخستین در وجود انسان، ارضای سائق های غریزی نیست، بلکه تمایل به بازگشت به شرایط وابستگی و تعلق است. در کتاب «فرار آزادی» که در زمان تسلط رژیم نازی در سال 1948 نگارش یافته است، فروم به این نکته اشاره می کند که جاذبیت نازی برای مردم آن بود که آنها را از آزادی بی قید و شرط می رهانید و به وابستگی و تعلق، بازگشت می داد (مکاتب روان شناسی و نقد آن، 1381، ص 246).
3- برخلاف فروید که نیازهای انسان را ذاتی و منحصر در نیاز غریزه مرگ و غریزه حیات می دانست و ریشه فعالیت ها را نیاز جنسی توصیف می کرد، اریک فروم انسان را دارای پنج نیاز ویژه می دانست که از شرایط تنهایی سرچشمه می گیرد:
1- نیاز به ارتباط داشتن؛ به معنای برقرار کردن رابطه ای طبیعی، نزدیک و صمیمی با طبیعت و انسان.
2- نیاز به سرآمد بودن؛ انسان به عروج نیاز دارد که رفتن به فراسوی طبیعت حیوانی است. با توجه به این نیاز انسان ، طالب وجودی خلاق می شود و اگر جلوی این نیاز گرفته شود انسان به موجودی مخرب تبدیل می شود.
3- نیاز به ریشه داشتن؛ انسان نیاز دارد که به انسان ها و مکان ها تعلق داشته باشد. این نیاز در ابتدای زندگی توسط مادر برآورده می شود ولی بعد ها باید توسط دیگران ارضاء شود.
4- نیاز به احساس هویت؛ هر انسانی احتیاج دارد که احساس کند خاص و منحصر است. این نیاز از طریق خلاقیت یا همانند سازی تحقق می یابد.
5- نیاز به داشتن قالب روانی؛ یعنی هر فرد یک جهان بینی نیاز دارد (شاملو، 1382، ص96).
بنا بر این می بینیم که او برخلاف فروید به نیازهای اجتماعی می پرداخت و منشأ این نیازها را از شرایط تنهایی می دانست.

نسل های بعدی
ملاحظه کردیم که نظریه روان کاوی فروید دیگر رویکرد منحصر به فردی برای شناخت شخصیت انسان نیست. گفتار ما درباره انتقاداتی که توسط وفاداران نوفرویدی مطرح گردید و انتقادات یونگ، آدلر، هورنای و اریک فورم بیان گردید.
از زمان فروید تا کنون نظریه های شخصیت و تحقیق درباره آن به گونه فزاینده ای رشد کرده است اما زمینه همه نظریات به گونه ای مختلف، مدیون کوشش های فروید در بنیان گذاری این مکتب هستند. فروید مانند ونت شالوده محکم و چالش انگیزی را فراهم کرده که نظریه پردازان بعدی توانستند نظریه هایشان را بر آن استوار کنند. به عنوان نمونه هایی از تکامل در نظریه شخصیت از زمان فروید تا کنون کارهای دو نفر از اعتاب او را مورد بحث قرار می دهیم و انتقادات آنها را به فروید پی می گیریم. آنها عبارتند از گوردون آلپورت و هنری موری (مورای).

گوردون آلپورت (1897-1967)

آلپورت در دوره طولانی و پربار حرفه اش در دانشگاه هاروارد، بیش از هر کس دیگر، مطالعه شخصیت را به صورت یک بخش مورد احترام علمی روانشناسان در آورد. آلپورت که خود هرگز روان کاوی نکرد و به درمان بیماران خصوصی نپرداخت، مطالعه شخصیت را از موقعیت بالینی بیرون آورد و آن را وارد دانشگاه کرد.
آلپورت در کودکی احساس جدایی و طرد شدن از سوی کودکان دیگر می کرد، اما زندگی خانوادگی اش توأم با خوشحالی و آکنده از اعتماد و محبت بود، برخلاف فروید و پیروان بلافصلش او، آلپورت فاقد آن نوع تجارب کودکی بود که مستقیماً در بزرگسالی به تدوین نظریه اش درباره شخصیت منجر شده باشد. شاید به همین دلیل است که از دیدگاه علمی و عقلی به این رشته روی آورد (شولدز، ترجمه سیف و همکاران، 1372، ص327).
انتقادات آلپورت به فروید
1- روان کاوی بیش از اندازه به انگیزه های ناهوشیار متمرکز است و انگیزه های هشیار را نادیده می گیرد. لذا آلپورت به تدوین دیگاهی از شخصیت پرداخت که متفاوت از دیدگاه فروید بود. او نقش ناهشیاری را در بزرگسالان بهنجار به حد اقل کاهش داد و اظهار داشت که آنان بیشتر به گونه ای منطقی و هشیارانه عمل می کنند. آلپورت گفت: تنها، روان رنجورها زیر نفوذ ناهشیار هستند.
2- او همچنین در مورد نقش تجارب و تعارض های کودکی در زندگی بزرگسالی با فروید مخالف بود و بر این عقیده پای می فشرد که ما از تجارب زمان حال و امید هایمان درباره آینده تأثیر بیشتری می پذیریم تا از عوامل گذشته.
3- آلپورت این اشکال را به فروید داشت که ما از طریق بررسی افراد رنجور پی به شخصیت انسان های سالم نمی بریم. او تنها روش بررسی شخصیت را مطالعه بزرگسالان بهنجار می دانست و استدلال می کرد که بین افراد بهنجار و روان رنجور هیچگونه شباهتی وجود ندارد و بنابراین هیچ مبنایی برای مقایسه آنها موجود نیست (شولدز، ترجمه سیف و همکاران، 1372، ص328).
4- او بر خلاف فروید بر یگانگی شخصیت تأکید داشت و بر تفاوت های فردی بسیار اصرار می ورزید به طوریکه قوانین و موضوع های جهان شمول که درباره همه افراد صدق کند (چنانچه فروید گفته بود) را قبول نداشت.
5- او با انتقاد از فروید معتقد بود که انگیزه از نظر کارکردی به هیچ تجربه دوره کودکی وابسته نیست. از نظر آلپورت هسته اصلی نظریه شخصیت برخورد آن با انگیزش است. او برای توضیح انگیزش در بزرگسال بهنجار، مفهوم خودمختاری کارکردی را پیشنهاد کرد؛ نگیزه های انسان مستقل از اوضاع و احوال اولیه ای است که در آن بروز کرده اند. می توان این را به درختی قیاس کرد که از نظر کارکردی دیگر به دانه ای که از آن روییده است بستگی ندارد. درخت خودمختار می شود و درست همان گونه که نوع انسان بزرگسال چنین است به عنوان مثال شما هنگامی که حرفه خود را آغاز می کنید، با جدیت تمام کار خواهید کرد. شاید انگیزه شما در این تلاش کسب پول و تأمین آینده است. سالهای بعد هنگامی که شما موفق و از نظر مالی تأمین شده اید، هنوز هم ممکن است سخت کوشش کنید، هرچند به هدف های اصلی خود رسیده اید. به نظر آلپورت، انگیزش را نمی توان در دوره کودکی ردیابی کرد، بلکه تنها بر حسب رفتار و مقاصد زمان حال شخص می توان آن را شناخت (آلپورت، 1937).
6- آلپورت «نفس» را جایگزین اصطلاح «خود» کرد که آن را به معنای «مقتضی و مناسب» به کار می برد. خود آن چیزی است که به هر یک از ما تعلق دارد یا مناسب هریک از ماست. خود شامل همه چیزهایی است که یگانه است، که ما را از تمامی افراد دیگر متمایز می کند و بخش مهم و هشیار شخصیت است. او سپس به مراحل جنسی فروید انتقاد کرد و بیان داشت که نفس از کودکی تا نوجوانی در هفت مرحله رشد می کند. این مراحل رشد روانی، جنسی نیستند و تعارض های فرویدی را که در اطراف نواحی شهوت زاست نیز شامل نمی شوند. روابط اجتماعی، به ویژه روابط با مادر، و نه تعارض های جنسی، در رشد نقش حیاتی دارند.

هنری موری(۱۸۹۳-۱۹۸۸)

 در حالی که نظریه شخصیت آلپورت با طرد کامل نظر فروید همراه بود، نظام شخصیت شناسی موری بر پایه نظریه فروید ساخته شده است. موری هم مانند آلپورت مطالعه شخصیت را در یک موقعیت دانشگاهی انجام داد نه در موقعیت بالینی. دوره کودکی موری با طرد شدن از سوی مادر، سطح بالای حساسیت نسبت به درد و رنج دیگران، و گونه ای از جبران نارسایی به شیوه آدلری برای دو نقص (لکنت زبان و ناتوانی در ورزش) مشخص شده است. موری متذکر شد که شرکت وی در فوتبال و مشت زنی برای جبران ضعف بدنی (یک عامل آدلری) کارساز بوده است. پس از فارغ التحصیل شدن از دانشگاه کلمبیا وارد رشته جراحی شد و در بیوشیمی تحقیق کرده و از دانشگاه کمبریج در رشته بیوشیمی درجه دکتری گرفت پس از گذراندن سه هفته با یونگ و گذراندن یک شب فراموش نشدنی با فروید و دخترش «آنا»، موری مطالعاتش درباره شخصیت را در کلینیک روان شناسی هاروارد آغاز کرد.

نقد های موری بر فروید1- او شخصیت را مانند فروید به سه بخش نهاد، من و فرامن تقسیم کرد اما بر خلاف فروید نهاد علاوه بر تکانه ای ابتدایی و شهوانی، گرایش های اجتماعی مطلوب تری مانند همدلی، همانند سازی و شکل های عشق غیر شهوی را نیز شامل می شود.
انتقاد دیگر موری به فروید درباره نقش «من» بود: در نظام موری من نقش فعال تری در تعیین رفتار دارد. موری اعتقاد داشت که من خدمتگزار صرف «نهاد» نیست بلکه سازمان دهنده ای است که همه رفتار ها را هوشیارانه انتخاب می کند.
موری در مورد اینکه فرامن نمایانگر درونی ساختن ارزشهای فرهنگی است و اینکه افراد خود را بر اساس این ارزشهای درونی شده ارزشیابی می کنند با فروید موافق بود. اما نظر وی در مورد نیروهایی که فرامن را شکل می دهند و دوره ای که فرامن در آن تشکیل می شود با نظر فروید متفاوت بود. موری استدلال می کرد که فرامن نه تنها بر اساس تعلیمات والدین کودک ساخته میشوند، بلکه همچنین گروه های همسالان، ادبیات و اساطیر جامعه در ساختن آن نقش دارند. فرامن 5 سالگی تثبیت نمی شود بلکه در سرتا سر عمر به رشد خود ادامه می دهد و اینها نکاتی هستند که فروید از آنها غفلت کرده است.
2- او معتقد بود که فروید در بیان نیازها ناقص عمل کرده است و فقط به تعداد محدودی از نیازها اشاره کرده است. موری در مطالعاتش 20 نیاز از جمله؛ پیشرفت، پیوند جویی، پرخاشگری، خود پیروی، سلطه گری و طرد را شناسایی کرده. در نظریه شخصیتی او انگیزش محور اصلی است و طبقه بندی او از نیازها برای تبیین انگیزش مهمترین خدمت وی به شمار می آیند.
3- انتقاد دیگر او به فروید در روش فروید بود. موری ترجیح می داد که شخصیت انسان را (برخلاف فروید که مطالعاتش موردی و در مورد افراد نابهنجار بود) از طریق مطالعه گسترده افراد به هنجار بررسی کند.

انتقادهای روانکاوان دیگر به فروید

بعضی دیگر از روان کاوان هم انتقادهای تند و شدیدی بر علیه فروید مطرح کرده اند. از جمله؛

- آر.دی.لینگ (1967) روانکاو انگلیسی از تحریف شدن و یا نادیده گرفتن بعضی تجربیات در روان کاوی انتقاد می کند و از اینکه به درمانجو برچسب «بیمار» می زنند تا اینکه «بیماری» را در خانواده یا در جامعه بزرگتر جستجو کنند، ایراد می گیرد.

- توماس زاز نیز به عنوان یک روانکاو، بر ضد «افسانه بیماری روانی» که با مدل رفتار غیر عادی به وجود آمده و با روانکاوی همبسته و همراه شده است بحث می کند. زاز(1961) خاطرنشان می کند که فروید با تکیه بر اینکه بیماران روانی در همه موارد «اراده ای» در بروز رفتار بیمارگونه خود ندارند و از اینرو نباید مورد هتک حرمت اخلاقی قرار گیرند، عمل انسانی مهمی انجام داد. در عین حال زاز بر این باور است که برچسب «بیمار» برای این افراد، موجب قضاوت منفی نسبت به آنها شده است. به علاوه این نگرش موجب حضور جدی در حقوق و آزادی مدنی آنها شده است (پروین، ترجمه پروین کدیور، 1381، ص90).


منابع

1) پِروین، لارنس ای؛ ترجمه پرین کدیور؛ روانشناسی شخصیت؛ تهران، خدمات فرهنگی رسا، 1381.
2) شاملو، سعید؛ مکتب ها و نظریه ها در روان شناسی شخصیت؛ تهران، انتشارات رشد، 1382
3) شولدز، دوان پی و سیدنی آلن؛ ترجمه سیف و همکاران، تاریخ روانشناسی نوین، تهران، انتشارات وزارت ارشاد اسلامی، ج2، 1372.
4) جمعی از مؤلفین؛ مکتب های روان شناسی و نقد آن؛ تهران، موسسه انتشارات و چاپ دانشگاه تهران، ج1، 1380.

نقد فروید از دیدگاه نو روانکاوان

نقد فروید از دیدگاه نو روانکاوان آلفرد آدلر

 1- زندگینامه: (کتاب تاریخ روانشناسی نوین ص 309 و ص 310)
«نظریه آدلر و نقد های او بر فروید»
دیدگاه های نظری آدلر و فروید کاملا متفاوت بود و از این رو او نقدهای اساسی را بر فروید وارد می ساخت.

1- آدلر معتقد بود که فروید از نقش عوامل اجتماعی غافل بوده است و بیش از حد بر غرایز جنسی تأکید داشته است. آدلر عقیده داشت که رفتار انسان نه به وسیله نیروهای زیست شناختی بلکه به وسیله نیروهای اجتماعی تعیین می شود. او اظهار داشت که ما شخصیت را تنها با بررسی روابط اجتماعی شخصی و نگرش هایش نسبت به دیگران می توانیم بشناسیم. آدلر پیشنهاد کرد که این علاقه اجتماعی، که می توان آن را به عنوان استعداد مادرزادی برای همکاری با دیگران جهت رسیدن به هدفهای شخصی و اجتماعی تعریف کرد در کودکی رشد می کند. نخستین موقعیت اجتماعی یک کودک، ارتباطش با مادر است که از ابتدای روز تولد آغاز می شود. و به واسطه مهارت تربیتی کودک، علاقه کودک نسبت به شخص دیگر پیدا می شود. هر گاه مادر بداند که چگونه این علاقه را در جهت همکاری و تعاون تربیت کند در آن صورت، کلیه ظرفیت های مادر نوزادی و اکتسابی کودک در جهت احساس اجتماعی متمرکز خواهد شد (آدلر، 1930، به نقل از مکتب های روانشناسی و نقد آن، 1380، ص329).

2- نقد دیگر آدلر بر فروید این بود که فروید شخصیت را به بخش های جداگانه تقسیم می کرد و این در حالی است که از دید آدلر شخصیت، یگانه است و دارای وحد و یکپارچگی است.

3- آدلر شدیداً مخالف این بود که تمایلات جنسی، پایه انگیزش انسان باشد. او در مقابل عقیده داشت که یک احساس کلی حقارت نیروی تعیین کننده رفتار است. چنانکه آشکارا در زندگی خودش چنین بود، آدلر در ابتدا این احساس حقارت را به قسمتهای معیوب بدن ربط می داد. کودکی که دارای یک نقص عضو ارثی است، با تأکید بیش از اندازه بر کارکرد ناقص آن سعی می کند نقص را جبران کند. به عنوان مثال، دموستین با تلاش فراوان بر لکنت زبانش فائق آمد و سخنور بزرگی شد. همچنین کودکی که بدنی ضعیف دارد ممکن است با تمرین زیاد ضعف خود را جبران کند و به صورت ورزشکاری در آید.

4- آدلر معتقد بود که فروید نقش آینده را در رشد شخصیت و پویایی انسان نادیده گرفته است. در حالیکه فروید گذشته را به عنوان عامل مؤثر در رفتار مورد تأکید قرار می داد جهت گیری آدلر به سوی آینده بود. او معتقد بود کوشش برای اهداف آینده می تواند در رفتار کنونی انسان بسیار مؤثر باشد. تلاش برای هدفهای آینده یا پیش بینی رویدادهای آینده می تواند رفتار زمان حال ما را تغییر دهد و بر آن تأثیر گذارد. به عنوان مثال کسی که با تر از لعن جاوادنة پس از مرگ به سر می برد، مطابق همین انتظار رفتار می کند. البته آدلر هیچگاه نقش دوران کودکی را در شخصیت انسان نفی نکرد اما آینده را نیز در رفتار انسان بسیار مؤثر می دانست. او در توضیح احساس حقارت که منشأ اصلی انگیزش می داند می گوید: درماندگی و کوچکی اندام کودک یک احساس حقارت کلی را در همه انسانها به وجود می آورد بنابراین کودکی در رشد شخصیت بسیار مهم است.

5- ازجمله اشکالات آدلر بر فروید مربوط به هشیاری است. به نظر او فروید به هشیاری آنچنان که باید نپرداخته است و از اهمیت آن غافل بوده. فروید به تعیین کننده های ناهشیار رفتار توجه داشت در حالیکه آدلر هشیاری را مورد تأکید قرار می داد. او انسان را موجودی هوشیار می دانست که از انگیزه های خود آگاه است. او در توضیح نظریه خود پیرامون قدرت خلاق خود می گوید: ما استعداد آن را داریم که شخصیتمان را مطابق سبک زندگی خود تعیین کنیم. قدرت خلاق نشانگر اصل فعال هستی انسان است. به عبارت دیگر قدرت خلاق یعنی ما هشیارانه در ساختن شخصیت و سرنوشت مان دست اندر کاریم. در واقع اشخاص توانایی این را دارند که در تعیین سرنوشت خود مستقیما مشارکت کنند نه اینکه منفعلانه منتظر بمانند تا تجارب گذشته، سرنوشت شان را تعیین کند.
از این گفته ها چنین استنباط می شود که اولاً آدلر معتقد است انسان هشیارانه شخصیت خود را می سازد و ثانیاً انسان اختیار دارد. بر خلاف فروید که بر جنبه ناهشیار تأکید می کرد و متمایل به نوعی جبر گرایی بود.
همچنین در جای دیگری در ضمن توضیح احساس حقارت بیان می دارد که: احساس حقارت حتی در دوران کودکی هشیارانه است و کودک از آن آگاهی دارد و هشیارانه در صدد برطرف کردن آن است.

6- آدلر در نقدی دیگر هدف مهم انسان را برتری جویی می دانست نه کسب لذت جنسی. او معتقد بود افراد برای رسیدن به این هدف ها از رفتارهای گوناگون استفاده می کنند. ما تلاش برای برتری جویی را به صورت های مختلف جلوه گر می سازیم و هر یک از ما شیوه شخصی خود را برای پاسخ در خود پرورش می دهیم. که آدلر آن را «سبک زندگی» می نامید. سبک زندگی شامل رفتارهایی است که به وسیله آنها حقارت واقعی یا خیالی خود را جبران می کنیم. در مورد مثال کودکی که ضعف بدنی دارد سبک زندگی شامل فعالیت هایی مانند ورزش و تمرین است که به افزایش نیرومندی بدنی او منتهی می شود. این سبک زندگی در کودک شکل می گیرد، پس باید با دقت داشت که اولاً هدف برتری جویی و فائق آمدن بر احساس حقارت است نه کسب لذت جنسی. و ثانیاً فرد، سبک زندگی خود را هشیارانه می آفریند نه ناهشیارانه. «به علاوه از این دیدگاه، جنسیت به عنوان یک سائق غالب مطرح نمی شود بلکه به عنوان یکی از وسایل در جهت برتری تلقی می شود.» کوشش برای برتری، امری ذاتی و سبب همه پیشرفت های فردی و اجتماعی است (مکاتب روانشناسی و نقد آن، ص328).

7- آدلر به تفسیر هایی که فروید درباره پدیده ها می کرد انتقاد داشت و تفسیرهای جدیدی ارائه می داد. به طور مثال در حالیکه پیروان فروید تأکید «روزولت» بر شدت عمل و انجام کارهای بزرگ را احتمالا به عنوان دفاعی بر علیه اضطراب اختگی به حساب می آورند، آدلر آن را نشانه ای از مکانیزم های دفاعی علیه احساس حقارت مربوط به ضعف های دوران کودکی می داند. یا درحالی که فروید و همفکرانش ممکن است پرخاشگری بسیار شدید یک زن را نشانه غبطة وی به احلیل (آلت تناسلی مرد) بدانند، آدلر و پیروانش کار وی را بیانگر اعتراض به احلیل یا طرد نقش قالبی زمانه که همراه با ضعف و احساس حقارت است به حساب می آورند (پِروین، ترجمه پروین کدیور، 1381، ص171).

8- از دیگر نکاتی که به نظر آدلر فروید به آن توجه نداشته است، ترتیب تولد بوده است. او در بررسی زمینه های دوران کودکی بیمارانش اهمیّت فراوانی برای ارتباط بین شخصیت و ترتیب تولد قائل است. به اعتقاد وی، تجارب اجتماعی کودکان به ترتیب تولد با یکدیگر تفاوت خواهد داشت و این عامل در شکل بخشی شخصیت های آتی آنها تفاوت ایجاد می کند. به عنوان مثال فرزند نخست خانواده از بیشترین توجه برخوردار است و این امر تا تولد فرزند دوم که به منزله خلع توجه کامل از اوست ادامه می یابد. نتیجه اینکه در فرزند نخست، به دلیل احساس عدم امنیت در خانواده نوعی خصومت نسبت به دیگران پدیدار می شود ( فروید فرزند نخستین بود) به بیان آدلر اغلب جنایتکاران، روان نژندان و الکلی ها از فرزندان نخست خانواده بوده اند. او در ضمن پژوهش های خود به این نتیجه می رسد که فرزند دوم خانواده به طور افراطی جاه طلب، متمرّد و حسود است و مدام می کوشد تا تفوّق و برتری اش را بر فرزند نخست به اثبات برساند. با این وجود آدلر او را در مقایسه با فرزند نخست و فرزند آخر خانواده سازگارتر و بهنجار تر می یابد و اظهار می دارد که فرزند آخر، اغلب لوس بار آمده و یک مشکل رفتاری برای والدین خواهد بود.


کارن هورنای(1885-1952)

هورنای، طرفدار اولیه حقوق زن، به عنوان روان کاو پیرو فروید در برلین تعلیم دید. وی کارهایش را به عنوان اصلاح کننده و بسط دهنده نظام فروید و نه مخالف با او توصیف می کند.
هورنای در هامبورگ کشور آلمان متولد شد. پدرش ناخدای کشتی و مردی مذهبی و کج خلق و از مادرش که زنی روشنفکر و سرزنده بود چندین سال مسن تر بود.
کودکی هورنای اصلا تعریفی نداشت. مادرش او را طرد می کرد و برادر بزرگترش را بیشتر دوست می داشت، و پدرش قیافه و هوش او را پیوسته تحقیر می کرد، و در او احساس شدید بی ارزشی و خصومت به وجود می آورد. این فقدان محبت چیزی را که بعدها «اضطراب اساسی» نامید در او پرورش داد، و این نمونه دیگری از نفوذ تجارب شخصی نظریه پرداز بر دیدگاهش در باره شخصیت را نشان می دهد (رابینز، 1978، به نقل از تاریخ روانشناسی نوین).
علیرغم مخالفت پدر، هورنای وارد دانشکده پزشکی دانشگاه برلین شد و درجه دکترا پزشکی خود را در 1913 دریافت کرد. طبابت خصوصی را در1919 آغاز کرد و به عضویت هیأت علمی انستیتو در آمد.
هورنای در 15 سال بعد مقاله های زیادی نوشت که بیشتر آنها درباره مسایل شخصیت زنان و بیانگر مخالفتش با برخی از مفاهیم فرویدی بود. در 1932 به عنوان مدیر وابسته انستیتوی روانکاوی شیکاگو به ایالات متحده امریکا رفت. او ضمن اشتغال به طبابت خصوصی، در انستیتوی روانکاوی نیویورک به تدریس پرداخت، اما نارضایی فزاینده درباره اندیشه های نظریه فروید او را بر آن داشت تا از این گروه جدا شود. او انستیتوی روانکاوی امریکا را تاسیس کرد و تا هنگام مرگ در ریاست آن باقی ماند.
او ابتدا خود را به عنوان شاگرد فروید می دانست و چند تا از اصول اصلی او را پذیرفت. «هر چند آنچه را که پایه های تعالیم فروید می دانستم حفظ کردم، دریافتم... که جستجوی من برای شناخت بهتر مرا به جهت هایی رهنمون شد که با نظریه های فروید متفاوت بود» (هورنای، 1945،ص13 به نقل از تاریخ روانشناسی نوین). اما، بخشهایی از نظام او به اندازه ای با فروید متفاوت است که به ندرت باز شناسی عقایدش که در چارچوب افکار فروید قرار گرفته اند دشوار می نماید.
هورنای معتقد بود که بعضی از فرضهای اساسی فروید از نفوذ روح زمان که وی در آن کار می کرد متأثر شده بود، و دیگر اینکه در سالهای دهه 193... و 1940. هنگامی که هورنای تدوین نظام خود را آغاز کرد، زمان به شدت تغییر یافته بود.آداب و رسوم فکری و فرهنگی تفاوت داشت و در نگرش ها نسبت به رفتار جنسی و نقش دو جنس تجدید نظر شده بود. بدیهی است، نظریه های فروید دیگر با روح زمان سازگاری نداشت.
نه تنها زمانی که هورنای در آن کار می کرد با زمان فروید تفاوت داشت، بلکه مکان آنان نیز متفاوت بود. هورنای نظریه هایش را در ایالات متحده تدوین کرد، که نگرش های معروف خود را نسبت به مسایل جنسی داشت. به علاوه بیماران امریکایی او همانند بیماران اروپایی قبلی اش نبودند، و تفاوتهای آنها را تنها می توان به حساب نفوذهای اجتماعی گذاشت، و نه عوامل زیست شناختی، آن چنان که فروید ادعا می کرد.

1- بدینسان، هورنای با فروید موافق نبود که رشد شخصیت به نیروهای زیست شناختی غیر قابل تغییر وابسته است. او مقام برتر عوامل جنسی را انکار کرد، از اعتبار نظریه اُدیپی انتقاد، و مفهوم لیبیدو و ساختمان شخصیتی فرویدی را کنار گذاشت. هورنای در مخالفت با عقیده فروید که زنان بر اثر غبطه دستگاه تناسلی مردانه بر انگیخته می شوند، اظهار داشت که مردان بر اثر غبطه رحم بر انگیخته می شوند، یعنی به سبب توانایی زنان در زاییدن فرزند به آنان غبطه می خورند. هورنای عقیده داشت که این غبطه رحم و آزردگی ناشی از آن در مردها به صورت نا هشیار و از طریق رفتارهایی مانند تحقیر زنان و کم بها دادن به آنان، و پایین نگاه داشتن پایگاه آنان جلوه گر می شود. مردها با انکار تساوی حقوق زنان، به حد اقل رساندن فرصت های آنان برای خدمت به جامعهف و تحقیر تلاشهای آنان برای پیشرفت، می کوشند تا برتری به اصطلاح طبیعی خود را حفظ کنند. به نظر هورنای علت زمینه ساز این قبیل رفتارهای مردانه احساس حقارت ناشی از غبطه رحم است.

2- فروید و هورنای همچنین از نظر مفاهیم بنیادی درباره ماهیت انسان تفاوت داشتند:
بدبینی فروید در رابطه با «روان رنجوری» و درمان آن از بی اعتقادی عمیق او نسبت به ...نیکی انسان و رشد انسان برخاست. فرض او بر این بود که انسان محکوم به رنج بردن یا ویرانگری است... عقیده شخصی من این است که بشر استمداد و تمایل دارد تا قابلیت هایش را رشد دهد و به انسانی شایسته تبدیل شود...(هورنای، 1945، ص19، به نقل از تاریخ روانشناسی نوین).
تفاوت های دیگری هم وجود دارند، اما نکته مهم این است که هورنای بیشتر نظام فروید را رد می کرد. با وجود این، بعضی اصول خاص از قبیل مفهوم انگیزش ناهشیار و وجود انگیزه های غیر منطقی عاطفی فرویدی را پذیرفت.
نظام هورنای
مفهوم بنیادی نظریه هورنای اضطراب اساسی است که به صورت « احساس جدایی و درماندگی کودک در دنیایی که بالقوه خصومت گرا است» تعریف می شود (هورنای، 1945،ص41). این اضطراب اساسی می تواند نتیجه اعمال گوناگون والدین نسبت به کودک باشد، که از آن جمله اند نگرش سلطه گرانه، فقدان حمایت، فقدان محبت، و رفتار نامنظم و متغیر. هر آنچه که رابطه مطمئن بین کودک و والدین را مختل کند می تواند اضطراب به وجود آورد. بنابراین، اضطراب اساسی مادرزادی نیست، بلکه از عوامل محیطی و علل اجتماعی ناشی می شود.
برخلاف فروید که غرایز زندگی و مرگ را نیروهای برانگیزاننده اصلی میدانست، هورنای کودک در مانده را که در دنیایی خصومت گر و تهدید کننده در جستجوی امنیت خاطر است مورد توجه قرار داد. او ادعا می کرد که نیروی محرک بلامنازع رفتار انسان نیاز به سلامت، امنیت و رهایی از ترس است.
هورنای در این عقیده که شخصیت در اوان کودکی رشد می کند با فروید موافق بود، اما همچنین فکر می کرد که شخصیت می تواند در سراسر عمر تغییر یابد. در حالی که فروید جزئیات مراحل رشد روانی- جنسی را مطرح کرد، هورنای روش برخورد والدین با کودک درحال رشد را مورد توجه قرار داد. او هر گونه مراحل رشدی کلی مانند مرحله دهانی یا عقده ادیپ را انکار کرد. او می گفت که رشد احتمالی گرایش ها ی مقعدی، دهانی، یا آلتی نتیجه رفتارهای والدین است، و هیچ چیز در رشد کودک کلیت ندارد. همه چیز به نیروهای فرهنگی و اجتماعی- محیطی وابسته است. هورنای کوشید تا نشان دهد تعارض های رشدی را که فروید به نیروهای زیست شناختی نسبت می داد می توان به نیروهای اجتماعی وابسته دانست.
بدینسان، هورنای تجارب اوان کودکی از جمله تعامل والدین با کودک را مرکز توجه قرار داد، زیرا والدین می توانند نیاز کودک به سلامت و ایمنی را ارضا کنند و یا موجب ناکامی آن شوند. محیطی که برای کودک فراهم شده است و چگونگی واکنش کودک در برابر آن ساخت شخصیت را شکل می دهد.
هورنای 10 نیاز روان رنجوری را فرض کرد، از جمله نیازهای مربوط به محبت و تایید، اعتبار و حیثیت، پیشرفت شخصی، کمال و خود بسندگی. او بعدها نیازهای روان رنجوری را در سه طبقه جهت دار دسته بندی کرد: (1) حرکت به سوی مردم( سنخ تسلیم شونده)، مانند نیاز به محبت؛ (2) دوری جستن از مردم (سنخ جدا شده)، مانند نیاز به خود بسندگی؛ و (3) حرکت علیه مردم( سنخ پرخاشگر)، مانند نیاز به قدرت.
حرکت به سوی مردم مستلزم قبول درماندگی و کوشش برای جلب محبت دیگران و وابستگی به آنان است. این تنها راهی است که شخص می تواند در بودن با دیگران احساس ایمنی کند. دوری جستن از مردم مستلزم دورماندن از دیگران و اجتناب از هرگونه موقعیت وابستگی است. حرکتی علیه مردم مستلزم خصومت، طغیان، و پرخاشگری علیه دیگران است.
به عقیده هورنای هیچ یک از اینها راه واقع بینانه مقابله با اضطراب نیست. خود نیازها به دلیل ناهمساز بود نشان می توانند تعارض های اساسی را برانگیزانند. همین که شخص روشی را برای مقابله با اضطراب ایجاد کرد، از آن پس رفتارش انعطاف ناپذیر می شود و مانع از آن می گردد که رفتار او به شیوه های دیگری جلوه گر شود. هنگامی که یک رفتار تثبیت شده برای موقعیتی خاص نامناسب باشد، شخص نمی تواند آن را تغییر دهد تا مطابق خواسته های محیط عمل کند. این رفتارها وقتی که سنگر بندی مس کنند مشکلات شخص را شدت می بخشند زیرا در کل شخصیت او نفوذ می کنند، «مانند غده بد خیمی که تمامی بافت اندام را فرا می گیرد، آنها سرانجام نه تنها رابطه شخص با دیگران بلکه همچنین رابطه او با خودش و با زندگی را به طور کلی در بر می گیرند» (هورنای، 1945، ص46).
هورنای عقیده داشت که تعارض های اساسی شخص روان رنجور نه مادرزادی است نه اجتناب ناپذیر، بلکه از موقعیت های نامطلوب کودکی سرچشمه می گیرند. اگر در خانواده کودک تفاهم ، احساس ایمنی، محبت، گرمی و صمیمیت وجود داشته باشد، از پیدایش تعارضهای اساسی پیشگیری می شود.
نظریه پردازان روانشناسی اجتماعی که در باره آنان بحث شد ( آلفرد آدلر و کارن هورنای) وجه تشابه آشکاری با یکدیگر دارند و آن این است که هر دو نقش متغیر های اجتماعی را در رشد شخصیت مورد تأکید قرار داده اند. هر چند آنان به درجات مختلف خود را مدیون آثار فکری فروید می دانند، هر یک از نظامهایشان با عقیده فرویدی در رابطه با اولویت دادن به نیروهای زیست شناختی در شکل گیری شخصیت به شدت مخالف است.
اینان و دیگر نظریه پردازان روانشناسی اجتماعی عقیده دارند که رفتار انسان نه به وسیله نیرو های زیست شناختی بلکه به وسیله روابط میان فردی که شخص به ویژه در دوره کودکی ، در معرض آنها قرار می گیرد تعیین می شود.
همان گونه که تأثیر نیروهای زیست شناختی به حد اقل کاهش داده می شود، نقش لیبیدو و جلوه های آن، مانند عقده ادیپ و مراحل روانی- جنسی نیز کاهش می یابد. اضطراب و دیگر تظاهرات رفتار نابهنجار از غریزه، لیبیدو، و کش جنسی سرچشمه نمی گیرند، بلکه بر اثر روابط اجتماعی اولیه ایجاد می شوند. برخلاف نظریه جبرگرایی فرویدی، ما محکوم به اضطراب نیستیم، زیرا از راه تجارب اجتماعی مناسب در دوره کودکی می توان از آن جلوگیری کرد.
به نظر فروید، رفتار انسان تابع یک جبر کلی است. برعکس، نظریه پردازان روانشناسی اجتماعی رفتار را انعطاف پذیر می دانند و معتقدند هر کس قادر است هشیارانه و به طور مستمر در رفتارش تغییر دهد. نهادهای اجتماعی ما نیز انعطاف پذیر و قابل تغییرند. گرچه نظریه پردازان روانشناسی اجتماعی بر این مسئله آگاهند که آداب و رسوم اجتماعی فقط به تدریج و به دشواری می توانند تغییر کنند، آنان خوشبینانه معتقدند که افراد قادرند گونه ای از نظام اجتماعی را برای خود به وجود آورند که بیشترین تناسب را با نیازهایشان داشته باشد.

ماهیت انسان از دید فروید

ماهیت انسان از دید فروید

پهره..وبلاگ فرهنگی هنری وادبی بلوچستان

فروید ماهیت انسان را به شیوه خاصی عنوان می‌کند به نظر او انسان ذاتا نه خوب است و نه بد. بلکه از نظر اخلاقی خنثی است. فروید انسان را ماحصل نهایی رشد تدریجی (تکامل) می‌داند. به اعتقاد او انسان از هر نظر در حکم یک ماشین فیزیولوژیک است که در آن کششها و انگیزشهای ارگانیزم بیولوژیک به صورت فرایندهای فکری ، آرزو و سوائق عاطفی ظاهر می‌شوند. بدی و شرارت انسان زمانی ظاهر می‌شود که عمل منطقی انسان زیر نفوذ کششهای غریزی قرار می‌گیرد، بدون آنکه انسان این کششها را بشناسد و یا درصدد کنترل آنها برآید. فروید وجود اراده و آزادی انسان را نفی می‌کند و او را تابع عوامل جبری یا محدودیتهای اجتماعی می‌داند.



از نظر روانکاوی انسان تابع اصل جبر روانی است. انسان موجودی تلقی می‌شود که بوسیله نیروهای غریزی ناخودآگاه بر منطق او تسلط می‌یابند هدایت می‌شود. این نیروها را می‌توان به سطح آگاهی آورد و تحت کنترل قرار داد. از این دیدگاه آگاهی باعث آزادی می‌شود و جهل انسان را به بردگی می‌کشد. از این رو تسلط اصل جبر روانی زمانی کاهش می‌یابد که خودآگاهی انسان افزایش یابد. هر چه دانش فرد از خودش بیشتر باشد احتمال اینکه عقلانی‌تر عمل کند بیشتر می‌شود. فروید از بین نیروهای غریزی تاکید بسیار زیادی روی غریزه جنسی دارد.

ماهیت انسان از دید دیگر روانکاوان

آدلر به انسان و امور او دیدی کلی‌نگر ، غایت انگار و اجتماعی دارد. او انسان را موجودی خلاق ، انتخابگر ، اجتماعی ، مسئول و در حال شدن می‌داند که نه خوب است و نه بد. ماهیتش در جامعه شکل می‌گیرد و تکامل او در واقعیت بخشیدن به خویش است. یونگ با عقیده فروید مبتنی بر مرکزیت سکس مخالفت کرده و ابراز عقیده کرد که انسانها همان قدری که بوسیله اهداف ، آرزوها و امیال دیگرشان هدایت می‌شوند بوسیله تمایلات جنسی نیز برانگیخته می‌شوند. از نظر یونگ فضیلت خود بودن، تلاش برای رشد و خود شکوفایی خلاق از ویژگیهای اصلی انسان است. بطور کلی یونگ در نظریات خود جهت گیری انسان دوستانه‌ای را دنبال می‌کند. روانکاوان دیگر مثل اریکسون ، کارن هورنای ، اریکزدم و ... بیشتر ماهیت اجتماعی انسان را مورد تاکید قرار داده‌اند.

ماهیت انسان از دیدگاه انسان گرایی

از دیدگاه انسان گرایان انسان دارای ماهیت خوب و ارزشمندی است. بر اساس عقیده راجرز انسان اصولا منطقی ، اجتماعی ، پیش رونده و واقع بین است. وی موجودی سازنده و قابل اعتماد است که می‌تواند خودش نیازهایش را منظم و متعادل کند. مازلو سلسله مراتب این نیازها را مطرح می‌کند و معتقد است انسان می‌تواند با برآورده کردن نیازهای خود در هر یک از طبقات به مرحله نهایی که تحت عنوان خود شکوفایی مشخص می‌شود برسد. انسان در این مرحله انسانی با کارکرد کامل شناخته می‌شود. یعنی فردی که توانسته است که تمام ظرفیتهای وجودی خویش را آشکار سازد. از این دیدگاه انسان ذاتا تمایل به رشد یا تحقق بخشیدن به خویش دارد. ارگانیزم نه تنها سعی می‌کند که خود را حفظ کند بلکه می‌کوشد که خویش را در جهت تمامیت وحدت کمال و خود مختاری سوق دهد. این دیدگاه ، نگرشی خوش بینانه به انسان دارد.

ماهیت انسان از دیدگاه رفتار گرایان

در نظر رفتارگرایان انسان ذاتا نه خوب است و نه بد ، بلکه یک ارگانیزم تجربه گرا است که استعداد بالقوه‌ای برای همه نوع رفتار دارد. به اعتقاد این گروه انسان در بدو تولد همانند صفحه سفیدی است که هیچ چیزی بر آن نوشته نشده است. او به منزله یک موجود واکنشگر به حساب می‌آید که در قبال محرکهای محیطی پاسخ می‌دهد. رفتار او پاسخی به تحریک است که قسمت اعظم این تحریک بیرونی است ولی تا حدودی هم درونی است. او رفتاری قانونمند و پیچیده دارد که به شدت تحت تاثیر محیط قرار دارد و اصولا انسان تا حدود زیادی ماحصل محیطش است.

رفتارگرایان مفهوم اراده آزاد را مطلقا انکار می‌کنند و اعتقاد ندارند که فرد می‌تواند به شیوه‌ای رفتار کند که به حوادث پیشین وابسته نباشد. انسان را موجودی می‌دانند که بر اساس شرطی شدنش زندگی می‌کند نه براساس عقایدش. او موجودی است که خودش را کنترل نمی‌کند بلکه بوسیله عاداتش کنترل می‌شود. به نظر آنها انسانهای خوب نیز مانند اتومبیلهای خوب باید تولید شوند و کار مهندسان رفتار و رفتار درمانگران آن است که افراد خوب بوجود بیاورند. به نظر آنها تمام ویژگیهای خوب و بد انسان حاصل محیط است.

ماهیت انسان از دیدگاه روانشناسی گشتالت

از نظر صاحبنظران گشتالتی انسان از نظر عملی ماهیتی تعاملی و از نظر اخلاق ، طبیعتی خنثی دارد. در این دیدگاه انسان به منزله یک ارگانیزم و یک کل است که نیاز شدیدی به محیط و تعامل با آن دارد. انسان کلا یک موجود احساس کننده ، تفکر کننده و عامل است که از لحاظ اخلاق نه خوب است و نه بد. روانشناسان گشتالتی به ذاتی بودن نیاز انسان به سازمان و وحدت تجربه ادراکی معتقدند. انسان تمایل دارد تا در جهت چیزهای کل و یا هیات‌های خوب حرکت کند تا از تنشهای خود بکاهد و کلیت خود را به ظهور برساند.

تمایل اساسی انسان تلاش برای کسب تعادل به عنوان یک ارگانیزم است. ارگانیزم انسان یک واکنش کننده یا دریافت کننده منفعل و فعل پذیر نیست. یک ادراک کننده و سازمان دهنده فعال است که بر طبق نیاز و علاقه خودش اجزای جهان مطلق را انتخاب می‌کند و دنیای خودش را از دنیای عینی بوجود می‌آورد. چون ارگانیزم موجودی خود کفا نیست پیوسته با محیط خود در تعامل است تا به نیازها و علائق خود جامه عمل بپوشاند.

ماهیت انسان از دیدگاه اسلام

بر اساس دیدگاه اسلام انسان بر اساس فطرت الهی خلق شده است. قرآن کریم در این باره می‌فرماید: حقگرایانه روی به این آور ، ملازم سرشت و فطرتی باشید که خداوند مردم را بر آن سرشته است (آری این آفرینش خداوند است) و آفرینش خدای را دگرگونی نیست. (روم،30). از دیدگاه اسلام ، انسان در جنبه‌های شناختی و قلبی (عاطفی) خصوصیات فطری دارد. انسان در بعد شناختی برخی چیزها را که البته زیاد نیست بوسیله فطرت خود دریافته است. اصول تفکر انسان که در همه مشترک است فطری است و فروع و شاخه‌های آن اکتسابی. زیرا انسان در دانستن اصول تفکر نیازمند به مقدمات و قیاس کردن یا نتیجه گرفتن نیست. یعنی ساختمان فکری او به گونه‌ای است که آن مسائل وقتی عرضه می‌شود نیاز به استدلال و برهان ندارد و قابل فهم است. بر اساس فطرت خویش انسان حقیقت جو است. نیاز دارد به اینکه حقیقت چیزها ، امور و جهان را آنچنان که هست دریابد. همان چیزی که حس کنجکاوی یا انگیزه اکتشاف در روانشناسی نامیده می‌شود. انسان به فضائل اخلاقی و نیکیها گرایش دارد.

این قبیل مسائل برای او منفعت مادی ندارند بلکه تنها به دلیل فضیلتی که دارند برای او ارزشمندند مثل گرایش به پاکی ، صداقت و غیره. بر این اساس انسان موجودی خیرجو است. علاوه بر این انسان موجودی زیبا پسند است. گرایش به زیباییها دارد و زیبایی و جمال برای او یک موضوع اصلی و مستقل از سایر امور است. گرایش به خلاقیت و ابتکار بطور فطری در ذات او وجود دارد. علاوه بر اینکه مقداری از نیازهای زندگی مادی او را تامین می‌کند. از سوی دیگر عشق و پرستش گرایش مخصوص انسان است که با انسانیت او پیوند قطع ناپذیر دارد. فطرت انسان فنای عاشق را در راه معشوق یک افتخار می‌داند.

مقایسه نظرگاههای مختلف روانشناسی و اسلام در مورد ماهیت انسان

اسلدر مورد ماهیت انسان و خوب یا بد بودن او دیدگاه کلی‌تری را ارائه می‌دهد و یکسویگی برخی مکاتب انسانی را ندارد. در این دیدگاه انسان دارای قدرت اراده و تواناییهایی است. و برخلاف روانکاوی وجود اراده و آزادی انسان را نفی نمی‌کند و او را تابع عوامل جبری یا محدودیتهای اجتماعی نمی‌داند و هچون رفتار گرایان او را تحت کنترل عادات خویش نمی‌داند. با این حال او کاملا مستقل از عوامل دیگر عمل نمی‌کند که بتواند همچون نظر انسان گرایان در ارضای نیازهایش مستقل و خود مختار عمل کند. هر یک از دیدگاههای روانشناختی در مورد ماهیت انسان گاه به برخی مفاهیم اسلام و نظریات او در این مورد نزدیک و گاه از آن دور می‌شوند. به هر حال هر یک از آنها نظریات انسانی هستند که توسط خود انسان در مورد ماهیت انسان مطرح شده‌اند. چنین نظریاتی مسلما نیاز به تجدد نظر و تکامل خواهند داشت.

نظریه روانکاوی فروید : عقاید مخالف ، اصلاح و تکمیل

نظریه روانکاوی فروید : عقاید مخالف ، اصلاح و تکمیل
نظریه زیگموند فروید برهر دو گروه موافق و مخالف که نظریه هایی مبنی بر جایگزینی، اصلاحی و تکمیلی برای آن ارائه می دادند، غالب شد. بسیاری از این مخالفان به اصرار و تاکید فروید بر این که انگیزش اساسی، ماهیت جنسی دارد و نیز عقده اُدیپ از ابعاد اصلی پیشرفت بشر است، اعتراض می کردند. عده ای دیگر، توجه بیش از حد به عامل خانواده را بسیار محدود کننده می دانستند و/یا معتقد بودند که وی با تأکید بیش از حد بر روی تعارضهای ناهشیار، بسیاری از فرآیندهای مهم شناختی را نادیده گرفته است. کارل یونگ و آلفردادلر(1) از اولین افراد هم عصر فروید بودند که آدلر در ابتدا در ارتباط با گسترش و تعمیم جنبه های میان فردی(2) کار فروید فعالیت می کرد، که بعدها این سوال را مطرح کرد: آیا واقعاً تعارضها ناشی از تحریکهای جنسی منشا اصلی اضطراب هستند؟ او به کوچکی و ضعیفی و بیچارگی نوزاد به عنوان عامل اصلی رشد شخصیت اشاره کرده است. کارن هورنای(3) نیز که نظریه ای مشابه به آدلر داشت، به دیدگاه مردگرایانه فروید اعتراض کرد و شکل جدیدی از نظریه عقده ادیپ را مطرح کرد.
اریک فروم(4) نظریه روانکاوی را از نقطه نظر اجتماعی- سیاسی(5) بررسی کرد و با تاکید بر جامعه به عنوان یک کل به جای فرد آن را توسعه داد. همچنین ارتباط میان فردی، پایه و اساس نظریات اصلاحی هری استاک سالیوان(6) را تشکیل می داد. پس از آن آنافروید(7) هنزهارتمن(8)، اریک اریکسون(9) دیدگاه روانکاوی را تا آنجا توسعه دادند که این نظریه ارتباط کمی با اعمال شناختی خود داشته باشد. نظریه های اصلاحی اساسی تر بر اصول فرویدی توسط ملانی کلاین(10)، مارگارت ماهلر(11) و رونالد فیربیرن(12) که نظریه پردازان نظریه ارتباط موضوع ها بودند، ارائه شد. این افراد دیدگاه های جدیدی- از تعامل مادر و نوزاد و اثر آن در رشد بعدی شخصیت فرد- را مورد بررسی قرار دادند. نظریه های تکمیلی و اصلاحی مختلفی که بر نظریه فروید ارائه شد، چشم انداز آن را وسعت بخشید و آن را به جنبه های اجتماعی و فکری رفتار بشر تعمیم داد. ولی در اکثر موارد، این نظریه ها مفاهیمی را مطرح می کردند که با تعاریف عینی مطابقت نداشتند.

زمینه های اختلاف

چند سال بعد از آن که فروید کارش را با روانکاوی شروع کرده بود، گروه کوچکی از پزشکان جوانی که علاقه مند به یادگیری و استفاده از روانکاوی بودند، به دور فروید جمع شدند. علاوه بر این، فروید به مکاتبات جدی و موثری با تعدادی از پزشکان در نقاط دیگر اروپا، از جمله ویلهم فلیس(13) در برلین و کارل گوستاو یونگ(14) در سویس پرداخت. در جریان همین مکاتبات بود که بعضی از اختلاف نظرها بروز کرد.
این اختلافها در ابتدا بر سر میزان اهمیت فرضیه لیبیدو بود. این فرضیه مبتنی بر این است که انگیزش جنسی نه تنها دلیل پیشرفت های بشری است، بلکه منشا تعارض، اضطراب و اختلال عصبی نیز است. فروید اصول فوق را پایه و اساس نظریه خود قرار داده بود و نه تنها حاضر نبود از آن دست بردارد، بلکه کوچکترین تمایلی در جهت اصلاح آن از خود نشان نمی داد. در نتیجه تعدادی از پیروان اولیه فروید او را ترک کردند و به بسط و گسترش نظریه خود پرداختند و به اصرار فروید نامهای دیگری به جز روانکاوی بر نظریه های خود نهادند. کارل گوستاو یونگ، روانپزشک(15) سویسی اولین نفر از این مخالفان بود که نظریه خود را روان شناسی تحلیلی(16) نام نهاد.

روان شناسی تحلیلی یونگ

با وجود این که یونگ همانند فروید در رشته پزشکی تحصیل کرده بود، ولی علاقه او شامل موضوع هایی چون الهیات(17) (فلسفه(18) و مذهب(19) غربی و شرقی)، باستان شناسی(20) ، انسان شناسی(21) ،روح گرایی(22)، اسطوره شناسی(23) و چند زمینه دیگر از علوم مختلف بود. این علایق در نظریه وی منعکس شده اند. نظریه یونگ از لحاظ جامعیت(24) با نظریه فروید برابری کرده و از نظر پیچیدگی بر آن برتری دارد.

انگیزه های انسانی

یونگ با عقیده فروید مبنی بر مرکزیت سکس و تمایلات جنسی مخالفت کرده و ابراز عقیده کرد که انسانها همان قدری که به وسیله اهداف، آرزوها و امیال دیگرشان برانگیخته می شوند، به وسیله تمایلات جنسی نیز برانگیخته می شوند. از نظر یونگ فضیلت خود بودن، تلاش برای رشد و خودشکوفایی(25) خلاق، از انگیزه های اصلی رفتار انسان هستند. این جهت گیری انسان دوستانه(26) منعکس کننده علایق وسیع یونگ نسبت به انسان است. در حالی که نظریه فروید انعکاسی است از تلاش و کوشش بیمارانی که در مطب فروید به تداعی آزاد می پرداختند.

اجزای شخصیت

از نظر یونگ، شخصیت از سه جزء اساسی تشکیل یافته است: خود، ناهشیار شخصی(27) و ناهشیار جمعی(28) ، ناهشیار جمعی خود شامل صورتهای ازلی(29) است.

خود

برخلاف خود فروید که تنها بخشی از آن در سطح هشیار است. خود در نظریه یونگ تماماً در سطح هشیار است. این خود از احساسها، تفکرات، ادراکات و خاطراتی که ما از آنها آگاهیم، تشکیل شده است. خود در این نظریه به ما احساس هویت و تداوم و احساس من بودن می دهد. و- همانند نظریه فروید- این خود مسئول اداره کارهای ماست.

ناهشیار شخصی

ناهشیار شخصی، از بسیاری جهات همانند چیزی است که فروید آن را جنبه نیمه هشیار خود می نامید. در اینجا رویدادها، اسامی و ادراکات زودگذر ذخیره می شوند که ما آنها راکاملاً به یاد نداریم، ولی می توانیم با اندک زحمتی آن ها را به سطح هشیار انتقال دهیم. وقتی که مقداری از این ذخایر در اطراف یک شخص یا رویداد به خصوصی جمع شوند، تشکیل یک عقده را می دهند که می تواند روی شخصیت فرد تأثیرات عمیقی داشته باشد. به عنوان مثال، مردی که دارای عقده مادر است، اعمالش را طوری انجام می دهد که مورد علاقه مادرش باشد و تصویر مادر بالاترین مقام را در ذهن او دارد.

ناهشیارجمعی

ناهشیارجمعی از وجوه منحصر به فرد نظریه شخصیت یونگ به شمار می رود که نظریه های بسیار متفاوتی درباره آن ارائه شده است. برخلاف ناهشیار شخصی که شامل خاطرات زندگی یک شخص است، ناهشیار جمعی به قول یونگ عبارت است از:"تجربه های اجداد ما در طی میلیونها سال که بسیاری از آنها ناگفته باقی مانده و/یا انعکاس رویدادهای جهان ماقبل تاریخ که گذشت هر قرن تنها مقدار بسیار کمی به آن می افزاید."
از نظر یونگ ناهشیار جمعی نه تنها منشأ بسیاری از اعمال حیاتی و خلاقیتهای ماست، بلکه مبنای رفتارهای نوروتیک(30) و نامعقول ما نیز است. از آنجایی که ناهشیار جمعی در بین تمام انسانها مشترک است، بنابراین، می بینیم که در بسیاری از موارد انسانهای مختلف تمایل دارند که نسبت به موقعیتها، اشکال و سمبلهای خاصی که صورتهای ازلی نام دارند، پاسخ یکسان نشان دهند.

صورتهای ازلی

صورتهای ازلی، صورتهای ذهنی هستند که زمانهای بسیار قدیم تاکنون بر پایه تجربه های نوع بشر جهت ایجاد هیجانهای قوی بنا شده اند. همه افراد بشر دارای یک مادر بوده اند. همه انسانها در طول تاریخ، درد و ناراحتی را تجربه کرده اند، شاهد مرگ و تاریکی بوده اند و طلوع آفتاب را مشاهده کرده اند. این خاطرات در درون همه ما زنده اند و باعث می شوند که ما نسبت به آنها و نیز کلمات و سمبلهایی که به آنها اشاره دارند، به یکسان واکنش نشان دهیم. تعدادی از صورتهای ازلی یونگ عبارتند از: خدا، کودک، قهرمان، مادر، جادوگر و پیرمرد دانا. جامعیت و جهانی بودن این صورتهای ازلی را می توان در رویاها، اساطیر، مذهب و هنر مشاهده کرد. از دیدگاه یونگ چهار تا از صورتهای ازلی به ترتیب زیر از اهمیت و ارزش بسزایی برخوردارند: نرینه روان(31)، مادینه روان(32)، سایه(33)، نقاب(34) و خود.(35)
نرینه روان و مادینه روان عبارت است از: تصاویری که زن و مرد از یکدیگر در ذهن دارند. نرینه روان، تصور ذاتی یک زن از مرد است. در حالی که مادینه روان، تصور ذاتی یک مرد از زن است. علاوه بر این، نرینه روان، نشانگر وجه مردانه شخصیت یک زن و مادینه روان، نمایانگر وجه زنانه شخصیت یک مرد است.
صورت ازلی سایه همان وجه شیطانی و حیوانی طبیعت بشر بوده و مسئول اعمال پرخاشگرانه(36) ، ظالمانه و غیراخلاقی(37) ماست. صورت ازلی نقاب، عبارت است از: همان ماسک مردم پسندی که افراد در جامعه بر چهره دارند، و خود نشانگر تمایل ذاتی انسان برای ایجاد یک تعادل و جامعیت در بین اجزای مختلف شخصیت است. می توان گفت: تا حدودی خود(self) و سایه (shadow) در نظریه یونگ همانند خود(ego) و نهاد (id) در نظریه فروید عمل می کند.

سمبلها (38)

یونگ تأکید بسیار زیادی بر روی سمبلها داشته و معتقد بود که سمبلها، صورتهای ازلی هستند که به طور کامل به وسیله کلمات، قابل بیان نیستند. به عنوان مثال، یونگ معتقد بود که آب آرام، قرض کامل ماه، یا درون یک کلیسا احساس حرمت و تقدس را در انسان بر می انگیزد. برای آن که اینها سمبلهایی اصیل هستند. برای تجزیه و تحلیل یک سمبل، باید از دو بعد به آن نگریست: یکی معنای آن در گذشته فرد یا نوع(39) انسان و دیگری معنای آن در آینده نوع بشر.

دو نوع شخصیت

یونگ معتقد بود که افراد آدمی در تعامل با یکدیگر، دو نوع طرز تلقی و جهت گیری متفاوت از خود نشان می دهند: الف- برونگرایی(40) ب- درونگرایی(41)
فرد برونگرا(42) ، عمدتاً شخصی است اجتماعی و خوش برخورد که بیشتر با جهان خارج سرو کار دارد، در حالی که فرد درونگرا(43) ، احتمال دارد که کم حرف و گوشه گیر باشد و بیشتر علاقه دارد که در خودش فرو رود تا این که با دیگران ارتباط برقرار کند. از دیدگاه یونگ درونگرایی و برونگرایی، خصوصیاتی ذاتی و فطری اند که در جریان زندگی قابل تغییر و اصلاح هستند. درواقع صورت ازلی خود تا زمان بزرگسالی به طور کامل شکل نمی گیرد. در این زمینه یونگ با فروید اختلاف نظر دارد. برای این که فروید معتقد است که شخصیت فرد، در طول تجربیاتش در اوایل کودکی شکل می گیرد و تغییراتی که بعداً در آن ایجاد می شود، بسیار کم بوده و با مشکلات زیادی همراه است.

چهار نوع کارکرد

درونگرایی و برونگرایی بر روی چهار نوع کارکرد، یعنی تفکر، احساس عاطفی، حواس(پنجگانه) و شهود اثر گذاشته و باعث به وجود آوردن هشت روش مختلف برای ارتباط با جهان خارج و نتیجه گیری از تجربه های فرد می شوند. به عنوان مثال، تیپ برونگرای متفکر، تیپ درونگرای متفکر و تیپ برونگرای عاطفی. هر دو گروه برونگرا و درونگرا که از تیپ متفکر هستند، سعی می کنند تجربیات خود را بر اساس دلیل و منطق تعبیر و تفسیر کنند. در حالی که آنهایی که عاطفی هستند، رویدادها را بر اساس خوشایند و ناخوشایند بودنشان مورد قضاوت قرار می دهند. افرادی که از حواس بهره می گیرند، به حواس پنجگانه خود متکی هستند و آنهایی که شهودی هستند، براساس پیش بینی و فرضیات خود عمل می کنند.

یک روش تحقیقی

با وجود این که اکثر نظریه های یونگ بر اساس بررسی و مطالعاتش بر روی منابع باطنی(44)از قبیل اساطیرباستانی(45) ، افسانه های پریان(46) ، کیمیاگری(47) ، نجوم و طالع بینی(48) ، تله پاتی ذهنی(49) و روشن بینی(50) پایه ریزی شده بود( هال ولیندزی 1978)، با این حال وی همچنین از یک روش بالینی به نام تداعی واژه ها(51) که هنوز هم به کار می رود نیز استفاده می کرد. یونگ فهرست واژه ها را به بیماران خود می داد تا این که مشخص کند که کدام یک از این واژه ها بی نظمی در تنفس و/یا تغییراتی در مقاومت الکتریکی پوست ایجاد می کند. یونگ از این طریق چنین استنباط می کرد که واژه ای که در بیمار اضطراب و دلهره ایجاد می کرد، به یک عقده(52) اشاره دارد.

چشم اندازی به روان شناسانی تحلیلی یونگ

پافشاری و تاکید یونگ بر تلاش برای رشد فضیلت خود بودن و خودشکوفایی خلاق، دیدگاه وی را به عنوان یک جایگزین خوشایند به جای دیدگاه ملال انگیز فروید نسبت به طبیعت انسان مطرح کرد. با این حال، با توجه به ملاکهای سودمندی و ایجاز که در بخش دوم درباره آن بحث کردیم، فرمول بندی های یونگ را نمی توان به عنوان یک نظریه در نظر گرفت. تفکر برانگیزاننده یونگ درباره ناهشیار جمعی مفهوم صورتهای ازلی جهانی و این باور را که سمبلها در بر گیرنده اشارات ضمنی درباره آینده هستند، نه تنها نمی توان به صورت تجربی و آزمایشگاهی مطرح کرد، بلکه این مفاهیم با دانش معاصر بشر در زمینه زیست شناسی(53) ،ژنتیک (54) ، روان شناسی(55) و فلسفه(56) هم ناسازگار است.

روان شناسی فردی آلفردآدلر

همکاری نه تعارض: آلفردآدلر(1937-1870)، عضو گروه اولیه پزشکان جوانی بود که به طور مرتب فروید را ملاقات می کرد و به وی در تأسیس انجمن روانکاوی وین(57) کمک کرد. آدلر همانند یونگ به تاکید تقریباً انحصاری فروید بر تحریکات جنسی به عنوان منشأ انگیزشهای انسانی و تمرکز وی بر تعارض این تحریکات و تلقینات اجتماع مخالفت کرد. آدلر معتقد بود که حس همکاری، علاقه به سعادت افراد بشر و جستجوی کمال در خود و در جامعه، از جنبه های اساسی طبیعت بشری است. بنابراین، در حالی که فروید تصور می کرد نیروهای بیولوژیکی، فرد را در تعارض غیرقابل اجتناب با جامعه قرار می دهند، آدلر معتقد بود که فاکتورهای خانوادگی و اجتماعی، شخصیت فرد را شکل می دهند. فروید از قبول اصلاحاتی که آدلر هوادار آن بود امتناع می کرد؛ در نتیجه آنها با حالت پرخاشی و تندی از یکدیگر جدا شدند. در سال 1933 آدلر به ایالات متحده آمریکا مهاجرت کرد.

اثرات علایق شخصی

همان طور که شکل بندی روان شناسی تحلیلی یونگ، منعکس کننده علایق شخصی وی به موضوع هایی چون تاریخ اساطیر، مذهب، نجوم و طالع بینی است، روان شناسی فردی آدلر نیز در بردارنده انگ و نشان علایق شخصی وی است.
آدلر در کودکی ضعیف و ناتوان بود. وی در دوران کودکی به ذات الریه بسیار خطرناکی مبتلا شده بود و از کمبود کلسیم و نرمی استخوان رنج می برد، و این بیماری باعث می شد که در فعالیتهای بدنی و بازی با دوستانش دچار زحمت و تلاش فراوانی بشود. او به دانشکده پزشکی وارد شد و می خواست از طریق پزشک شدن بر مرگ و ترسی که از مرگ داشته است، غلبه کند. در جریان تحصیل، نظریه ای مبنی بر این که افرادی که دارای ضعف جسمانی یا به عبارت دیگر، هر گونه ضعف یا نقصی در یکی از قسمتهای بدن دارند، از طریق جبران و گاهی جبران بیش از حد(58) ، با ضعف و ناتوانی خود مقابله می کنند. به عنوان مثال، شخصی که نیروی بازویش ضعیف است، امکان دارد از طریق تمرین و ورزش آن را جبران کند، و/ یا حتی با قهرمان شدن در رشته وزنه برداری جبران بیش از حد نماید.
احساس حقارت (59) ، احساس برتری (60) و ترتیب تولد
آلفردآدلر در رشد و توسعه نظریه خود، به این امر اشاره کرده است که احساس خود کم بینی یا حقارت در افراد، ناشی از نقص و ضعف جسمانی است. احساس خودکم بینی را ما در روان شناسی، احساس حقارت می نامیم. آدلر عقیده داشت که همه افراد آدمی دارای احساس حقارت هستند و همین احساس حقارت باعث می شود که مردم در جهت از بین بردن آن و/یا درجهت بهتر و برتر شدن تلاش زیادی را از خود نشان دهند. ولی باید توجه داشت که این تلاش، تلاشی رقابت انگیز در جهت برتر و بهتر شدن از دیگران نیست، بلکه تمایل مثبتی است برای غلبه کردن بر نقصها و کمبودهای خود، تا از این طریق به تکامل فردی دست یابد. آدلر معتقد بود با توجه به این که ما در زمان تولد بسیار ضعیف و کوچک هستیم، بنابراین، احساس حقارت جنبه همگانی، جهانی و نرمال خواهد داشت. کودک بعد از تولد، به دنیای قوی بزرگسالان قدم می گذارد و همین امر باعث می شود که احساس حقارت کند. علاوه بر این، ترتیب تولد و موقعیت کودک در خانواده نیز می تواند منجر به مقایسه های خاص شود که نهایتا احساس حقارت به دنبال خواهد داشت، مثلاً، موقعیت فرزند در خانواده، به عنوان تنها فرزند، وسط و/ یا کوچکترین فرزند خانواده می تواند احساس حقارت را در فرد به وجود آورد.

روش زندگی

بسته به منبع و سرچشمه احساس حقارت به صورت درونی و باطنی، فرد تلاش جبران کننده را برای بهتر و برتر شدن از خود نشان می دهد که شکل فردی و انحصاری خواهد داشت. و همین امر در واقع نشانگر روش زندگی فرد است. البته بعضی از افراد، در جبران احساس حقارت روش افراطی در پیش می گیرند و برخی هم در جبران آن درمانده و ناتوان می شوند. وضعیتی که آدلر آن را عقده حقارت می نامید، شرایطی است که فرد در سازگاری و انطباق شخصی ناتوان است و/ یا در روابط اجتماعی دچار اشکال است.

علایق اجتماعی

تلاش برای برتر و بهتر شدن ، در ابتدا بر اساس نیاز به غلبه بر احساس حقارت در خود فرد قرار دارد. به هر حال، زمانی که فرد سالم به خود برتربینی برسد، انگیزه تکامل وکمال و توجه به رفاه و آسایش دیگران و توجه به انجمنها و مؤسسات اجتماعی گسترش می یابد. آدلر علاقه اجتماعی را نه تنها به عنوان یک ویژگی شخصیتی در نظر می گیرد، بلکه آن را به عنوان هدف درمانی برای کسانی که خواهان کمک درمانی هستند، در نظر گرفت.

خود خلاق (61)

اگر چه ما طبیعتا در معرض احساس حقارت هستیم و باطناً مایلیم با تلاش برای بهتر و برتر شدن آن را جبرن کنیم، روشی که در زندگی اتخاذ می کنیم و شیوه سازگاری و چگونگی بیان علایق اجتماعی مان از مواردی است که انتخاب فردی دارند. برخلاف فروید که رفتار را نتیجه نیروهای ناهشیار مبهم می دانست و/ یا برخلاف یونگ که می گفت: تجارب اولیه زندگی کنترل کننده و تعیین کننده چگونگی رفتار ما هستند، آدلر خاطرنشان کرده است که ما قادر هستیم هشیارانه اعمال و اهدافمان را انتخاب کنیم. آدلر چنین توانایی انتخاب را خود خلاق نامید که هشیارانه بوده و در هسته (مرکز) شخصیت قرار دارد.

چشم اندازی به روان شناسی فردی آدلر

بسیاری از نظریه های آدلر، منعکس کننده زمینه تجربی فردی، فلسفه اجتماعی و محکومیتهای سیاسی اوست. روان شناسی فردی آدلر، دربرگیرنده بسیاری از قضاوتهای ارزشی است که امکان دارد کسی با آن موافق و/ یا مخالف باشد. اما نمی توان آنها را به صورت تجربی مورد آزمایش قرار داد.
به همین دلیل نمی توان با قاطعیت میزان مفید و بی ارزش بودن نظریه و کار آدلر را مورد قضاوت قرار داد. با این وجود، روان شناسی فردی آدلر در عین گیرا بودن، درست در نقطه مقابل صورت بندی(62) مکانیکی فروید و عقاید عرفانی یونگ قرار دارد. نظریه آدلر، یک صورت بندی خوش بینانه است که ویژگی هایی همچون انسان دوستی، نوع پرستی، همکاری، خلاقیت، یگانگی و آگاهی را به بشر ارزانی می دارد. با توجه به این که نظریات آدلر در مورد شخصیت جنبه اجتماعی دارد، بنابراین، می توان به عنوان الگو و راهنما از آن استفاده کرد.

نظریه کاری هورنای

جابه جایی کانون توجه

جابه جایی کانون توجه از انگیزه های بیولوژیکی بنیادی درونی به عوامل تعیین کننده که منشا اجتماعی دارند و صورت بندی آن را قبلاً آدلر مشخص کرده است، در نوشته های کارن هورنای نیز دنبال می شود( نظریه هورنای، 1952-1885). خانم هورنای در اروپا متولد شد و همانجا هم به تحصیلاتش ادامه داد. او روانکاوی را زیرنظر دو تن از پیروان فروید در برلین یاد گرفت و سپس در سال 1932 که بیماری افسردگی در بین مردم آمریکا بسیار دیده شده بود به آنجا مهاجرت کرد. هورنای از طریق درمان بیماران به وسیله روانکاوی خیلی سریع بدین نتیجه رسید که بیماران بیش از آن که ناراحتیها و مشکلات جنسی داشته باشند، عدم امنیت و عدم تأمین شغلی دارند. همین امر باعث شد که او جامعیت صورت بندی فروید را در مورد تحریکات جنسی و عقده ادیپ زیر سوال ببرد؛ و به جای آن، به رابطه فرد با محیط اجتماعی توجه کرد.

اضطراب اساسی (63)

نقطه عطف نظریه هورنای مفهوم اضطراب اساسی است.او این مفهوم را به عنوان احساس تنها ماندن و بی پناه بودن کودک در جهانی خصمانه تعریف کرده است. مفهوم اضطراب اساسی شبیه مفهوم احساس حقارت آدلر است. اما وجه تمایز مهمی هم با آن دارد. در جایی که آدلر می گوید که من، هیچ چیز غیرقابل اجتناب در مورد احساس تنهایی و بی پناهی کودک نمی بینم؛ زیرا این امر بستگی به این دارد که شما دنیای خارج را تا چه اندازه خصمانه می پندارید. هنگامی که دنیا در نظر یک کودک خردسال محیطی گرم، پذیرفتنی، با عاطفه و ثابت تلقی شود، احساس عشق و امنیت خواهد کرد نه احساس تنهایی و بی پناه بودن.

سه نوع راهبرد (64)

مشکلات روانی در بزرگسالی زمانی ظاهر می شوند که تجارب دوران کودکی منجر به رشد و توسعه اضطراب اساسی بشوند. فرد باید با متوسل شدن به راهبردهای خاصی در مقابل آنها از خود دفاع کند. هورنای معتقد بود که این راهبردها در نمونه های روان رنجور(نوروتیک) در تعامل با افراد دیگر به یکی از سه شکل زیر خود را نشان می دهد:
الف- گرایش پیدا کردن به سوی مردم(درصدد جلب ترحم و محبت دیگران از طریق وابستگی(65) و تسلیم).
ب- دوری کردن از مردم (درصدد پیداکردن استقلال از طریق انزوا(66) و گوشه گیری(67)).
ج- درگیر شدن با مردم ( درصدد کسب قدرت از طریق حمله و پرخاشگری). بزرگسالان سالم و تندرست در صدد به دست آوردن مقدار معینی از محبت، استقلال و قدرت هستند. زمانی که یکی از این نیازها در مرکز توجه قرار می گیرد، همه موارد وابسته به روشی می شود که فرد در تعامل با دیگران آن را در پیش می گیرد. این همان چیزی است که خانم هورنای را به خود علاقه مند ساخت.
بنابراین، نظریه هورنای بیش از آن که یک نظریه جامع شخصیتی همانند نظریه فروید و یونگ باشد، یک صورت بندی خاصی است که نشان می دهد، مردم چگونه مضطرب می شوند.

صورت بندی مجدد عقده ادیپ

در بین صورت بندیهای فروید که هورنای با آنها مخالفت کرده، مرکزیت و جامعیت عقده ادیپ در تعیین هویت فرد است. اگر چه هورنای می پذیرد که بسیاری از کودکان در حدود سن 4 یا 5 سالگی، حسادت، رقابت و احساسهای آمیخته ای از عشق و نفرت نسبت به والدین خود دارند، ولی او معتقد است که این رفتارها، پدیده جنسی و/یا متأثر از تمایلات جنسی نیست؛ بلکه تظاهراتی از تلاشهای کودک برای انطباق پیدا کردن با اضطراب اساسی است. همان طوری که قبلاً ذکرشده، اضطراب اساسی، ریشه در بیچارگی و بی پناهی کودک، به خاطر تسلط و غلبه والدین و عدم پذیرش و امنیت وی دارد. در اینجا هم مثل موارد دیگر، آنچه را که فروید به عنوان امری طبیعی و غیرقابل اجتناب می پذیرد، هورنای به عنوان انحراف و قابل اجتناب تعبیر می کند.

روان شناسی زن گرا (68)

قلمرو دیگری که هورنای با آنها مخالفت کرده است، عقاید فروید در مورد روان شناسی زنانه گراست. سالها قبل، یعنی، در سال 1923 اوکتابی تحت عنوان روان شناسی زنانه گرا نوشت( هورنای، 1967). هورنای دراین کتاب، بعضی از جنجال برانگیزترین نظریه های جنسی فروید را در مورد انگیزه های زنانه گرا مطرح کرده بود. به عنوان مثال، فروید عقیده دارد که همه دخترها زمانی که می فهمند آنها فاقد آلت جنسی مردانه هستند، به شدت ضربه روحی می بینند و باعث می شود نسبت به آلت تناسلی مردانه حسادت پیدا کنند و تمایل داشته باشند که مثل افراد مذکر به آن مسلح شوند. در اثر انگیزه حسادت نسبت به آلت تناسلی جنسی مردانه، دخترها خواهان مالکیت و تسلط پیدا کردن پدرشان می شوند(عقده الکترا که در فصل سوم به آن اشاره شد)؛ ولی چون به آن دسترسی پیدا نمی کنند، تمایل می یابند که فرزندان مذکور به دنیا آورند که به طور سمبولیک آنها را به آلت تناسلی مردانه مجهز می کند. به علاوه، فروید عقیده داشت که زنان به دلیل فقدان آلت جنسی مردانه از نظر فیزیولوژی و آناتومی بدنی، محکوم هستند که پست تر و ضعیف تر از مردان باشند( یا چنین احساسی داشته باشند).
هورنای همه این عقاید را مردود اعلام کرد و خاطرنشان ساخت که وضعیت و موقعیت زنان به وسیله فرهنگ جامعه تعیین می شود نه به وسیله آناتومی بدنی. هورنای معتقد بود که در جایی که مردان بر تمام امتیازات و موقعیتها غلبه و تسلط دارند، زنان ممکن است که بخواهند مثل مردان باشند نه بدین دلیل که آنها خواهان آلتهای جنسی مردانه هستند، بلکه بدین علت که آنها خواهان مشارکت و سهیم شدن در منافع و امتیازاتی اند که در ید قدرت مردان است.
نظریه اریک فروم (69) ( دانشمند علوم اجتماعی )
اریک فروم (1980-1900) مانند هورنای در آلمان جایی که او قبل از روی کار آمدن هیتلر در سال 1933، روانکاوی را یاد گرفت و سپس به ایالات متحده مهاجرت کرد. فروم برخلاف هورنای، آدلر و فروید یک پزشک با مدرک M.D (طب) نبود، بلکه او یک دانشمند با مدرک PHD(دکترا) بود. او جامعه شناسی، علوم سیاسی و فلسفه تدریس می کرد. در این زمینه در آثار فروم عقاید انسان گرایانه و دیدگاه مارکسیستی بیشترین نفوذ را داشته است.

تلاشهای اساسی انسان

در مسیرحرکت، از جهت گیری بیولوژیکی فروید، به تأکید عمده روی عوامل تعیین کننده فرهنگی- اجتماعی و شخصیت، فروم عقیده داشت که شخصیت افراد در نتیجه تعامل بین فرد و جامعه بهتر شناخته می شود.
افراد بشر همان طور که فروم مطرح کرده است، در عین حال که برای آزادی و خودمختاری مبارزه می کنند، خواهان ارتباط و وابستگی به دیگران نیز هستند. شیوه برطرف کردن این تضاد که فرد هم می خواهد آزاد باشد و هم نیاز به ارتباط و وابستگی به دیگران دارد، وابسته به ساختار اقتصادی جامعه است. در یک جامعه سرمایه داری، بر موقعیت های فردی آزادی انتخاب، مسئولیتهای فردی به قیمت احساسهای عمیق انزوا و تنهایی فرد تاکید می شود. مردم در حالت از خودبیگانگی(70) به کارهای مختلف و به شیوه های گوناگون دست می زنند و بسیاری از کارهای اریک فروم حول و حوش همین مساله است.

فرار از آزادی

به عقیده فروم یکی از راه های برطرف کردن تنهایی و گوشه گیری فرد که محصول جامعه سرمایه داری است، معاشرت مردم با یکدیگر است. در اثر معاشرت و تعامل، افراد به صورت گروه های متشکل درآمده و در آن حل می شوند. در این صورت، برای سیستم های حکومتی فرصت مناسبی می شود که بتوانند از طریق یک رهبر مقتدر، افراد جامعه را وادار به اطاعت کنند و دستورات خود را به اجرا درآورند. فروم این مساله را به عنوان فرار از آزادی مطرح کرده است (1941). در اینجا نیز مجدداً می توانیم تاثیر تجربه شخصی نظریه پرداز را در نظریه اش ببینیم. هنگامی که فروم در آلمان زندگی می کرد به عینه چگونگی به حکومت رسیدن هیتلر را دیده بود و نظریه اش درمورد فرار از آزادی، زمینه سازتوضیحها و تفسیرهای وی از تبعیت مردم از هیتلر بود.

نیازهای پنجگانه یا جهت گیری پنجگانه

فروم در آخرین نوشته های خود در مورد این عقیده که نیاز بشر به آزادی و خودمختاری با تمایل او برای تعامل با دیگران و وابسته بودن به آنها متناقض می باشد، توضیح بیشتری داده است(1947).در جهت برطرف کردن و از بین بردن تنهایی که محصول سیستم اقتصادی جامعه سرمایه داری است، مردم یکی از پنج جهت گیری یا پنج نوع ویژگی ذیل را انتخاب می کنند:
1- پذیرا(71): در اتخاذ این روش، فرد به طور انفعالی متکی بر حمایت و پشتیبانی عوامل خارجی مثل دولت، کلیسا، والدین، همکاران یا دوستان می شود.
2- استثمار کننده(72): در این شیوه، فرد با زرنگی و مهارت و/یا با استفاده از زور و قدرت، دیگران را مورد بهره برداری یا استثمار قرار می دهد. در این شیوه، فرد هر کسی را به عنوان وسیله ای برای استفاده خود در نظر می گیرد. از ویژگیهای عمده و متداول فرد در این روش، خصومت، بدگمانی، رشک و حسادت است.
3- احتکار(73): فردی که چنین روشی را اتخاذ کرده است، امنیت را مساوی با به دست آوردن و مالکیت می داند؛ خسیسی نشان می دهد و کمتر خرج می کند. همه کس و همه چیز حتی همسرش را هم به عنوان یک شی در نظر می گیرد. از نظر این افراد، آینده نامطمئن به نظر می آید و همیشه و همه وقت، برگذشته ایده آل فکر می کنند.
4- بازاریابی(74) : از نظر فردی که چنین شیوه ای را اتخاذ می کند، هیچ چیزی دارای ارزش ذاتی و حقیقی نیست، بلکه ارزش اشیا و افراد بر اساس مقدار پولی که دارند یا بر اساس ثروتی که دارند و/یا به چه قیمتی می ارزند، تعیین می شود. در این شیوه، در نظر اول خوب بودن مطرح است. و به طور کلی فرد به کارهایی دست می زند که فرض می کند موفقیت آمیز هستند.
5- مولد(75):این شیوه به وسیله فردی سالم، بالغ وکاملاً فعال اتخاذ می شود که حداکثر تلاش خود را برای استفاده از امکانات و تواناییهای خود برای رشد فردی و بهبودی جامعه اش به کار می بندد. فروم چنین فردی را به عنوان فردی منطقی، خلاق، دوست داشتنی، خوش بین و آینده نگر توصیف می کند.
نظریه هری استاک سالیوان ( پزشک آمریکایی )
نظریه پردازان پیرو روانکاوی که تا به حال راجع به آنها بحث کردیم، همگی در اروپا متولد شده بودند. اگر چه آدلر، هورنای و فروم بسیاری از کارهای خود را در ایالات متحده آمریکا انجام دادند(فروم در مکزیک هم کارکرده است). هری سالیوان(1949-1892) در بین مخالفان فروید اولین کسی است که در آمریکا متولد شده است. به غیر از فروم، سالیوان هم مثل بقیه نظریه پردازان پزشک بود. اما برخلاف بقیه که فعالیتهای کلینیکی خود را روی روان رنجورها متمرکز کرده بودند، سالیوان در بیمارستان های روانی که بیماران اسکیزوفرنی بسیار شدید در آنها بستری بودند، فعالیت های روانپزشکی خود را انجام می داد.
از جهت دیگر نیز، سالیوان با یونگ، هورنای و فروم تفاوت دارد، زیرا که سالیوان بیش از یک کتاب ننوشته است، که آن هم به نام نظریه میان فردی روان درمانی که در سال 1953 منتشر شده است. در این کتاب دیدگاه های عمده سالیوان مطرح شده است.اما، یادداشتها و سخنرانیهای سالیوان، نقطه نظرهای دیگر وی را نشان می دهند که توسط بعضی از دانشجویان و پیروان سالیوان بعد از مرگش جمع آوری و منتشر شده است که برای آگاهی از نقطه نظرهای سالیوان می توان به آنها مراجعه کرد.

نظریه میان فردی

در کارهای آدلر، هورنای و فروم تاکید عمده بر عوامل محیطی و اجتماعی شده است. در حالی که در کارهای فروید متمرکز و توجه اصلی روی عوامل شخصی و درون روانی(76) بوده است. بنابراین، تغییر جهت را در این زمینه به سادگی می توانیم درک کنیم. همین تغییر جهت با نظریه سالیوان و در کتابش تحت عنوان نظریه میان فردی به اوج خود رسیده است.
سالیوان معتقد بود که صحبت از استقلال شخصیتی در روابط میان فردی، کاری بی معنی و بیهوده است. از لحظه تولد تا زمان مرگ، یعنی، در سرتاسر دوران زندگی، ما قسمتی از یک موقعیت میان فردی هستیم که آن بر افکار و اعمال ما حتی زمانی که کاملاً تنها هستیم، تأثیر می گذارد.

رشد خود (77)

اهمیت موقعیت میان فردی در رشد شخصیت ما، منجر به این حقیقت شد که شناخت ما از خودمان وابسته به ارزیابی دیگران از ماست و از این طریق خود شکل می گیرد. زمانی که ما می بینیم دیگران ما را به عنوان فردی خوب ارزیابی می کنند، ما نیز خود خوب را در خودمان شکل می دهیم. و زمانی که دیگران ما را به عنوان فردی بد ارزیابی می کنند، ما هم خود بد را در خودمان شکل می دهیم. جنبه های عمده و اصلی خود در سالهای اولیه کودکی شکل گرفته، و در سنین بزرگسالی به طور مناسب و شایسته جرح و تعدیلی در آن صورت می گیرد.

روان شناسان خود

آنا فروید و هنزهارتمن

روشهایی که به وسیله نظریه پردازان مطرح شده و ما آنها را مورد بحث قرار دادیم، اهمیت تأثیر محیط اجتماعی را در شکل گیری شخصیت همان طوری که ملاحظه کردیم بیشتر مورد تاکید قرار داده اند که این امر مورد توجه سایر روان شناسان نیز قرار گرفته است. از وقتی که آدلر به اعمال و واکنش های خود و نحوه درگیر شدن آن با نیازهای نهاد که به نظر فروید پایه و اساس شخصیّت را تشکیل می دهند، توجه کرده، بر تعداد مخالفان فروید افزوده شده است.
توجه به اعمال خود از ویژگی های روان شناسی خود است که قبلا تحت عنوان خود و مکانیزم های دفاعی بحث شده، از عمده کارهای آنا فروید دختر زیگموند فروید است (آنافروید1966). آنا فروید (1982-1895) تحت نظر پدرش آموزش دید. او نقش عمده ای در صورت بندی روانکاوی کودکان و بزرگسالان دارد.
یکی از روان شناسان مهم روان شناسی خود که اعتبار و شهرت جهانی دارد، هنزهارتمن (1970-1894)است. هارتمن سالهای زیادی با آنا فروید همکاری می کرد. هارتمن سالنامه بسیار مشهور و معتبر مطالعه روانکاوانه کودکان را منتشر می کرد.
هارتمن در کتاب روان شناسی خود و مشکلات و مسائل سازگاری(1958) و در سایر نوشته های خود از یک خود خودمختار(78) که تا حدودی مستقل از نهاد رشد کرده و به حیات خود ادامه می دهد، بحث کرده است. او خاطر نشان کرده است که این مطلب همانند گوی یا توپی است که در زمینه تفکر، ادراک و یادگیری بدون درگیری وکشمکش با نهاد یا فراخود و/یا هر واقعیت خارجی دیگر به فعالیت خود ادامه می دهد.

توجه روی رفتار سالم

برخلاف تمام نظریه پردازان دیگر، در قلمرو روانکاوی، روان شناسان خود همچون هارتمن بیش از آن که به تشریح و درمان انحرافات رفتاری در افراد آشفته و مضطرب بپردازند، بیشترین اهمیت را به درک کردن و رشد طبیعی رفتارهای سالم در انسان می دهند. این نوع جهت گیریها، نظریه پردازان را قادر می سازد که در جهت ارتباط روانکاوی با روان شناسی"خود" در آزمایشگاه های دانشگاه ها به تحقیق و تفحص بپردازند.

نظریه روان شناسی اریک اریکسون

اریک اریکسون زیر نظر آنا فروید، روانکاوی را یاد گرفت و همانند آنا فروید از معدود کسانی است که از طریق غیرپزشکی گام در راه نظریه های روانکاوی نهاده است. اریکسون در سال 1902 در آلمان متولد شد. او قبل از این که در سال 1933 به ایالات متحده آمریکا مهاجرت کند، در یک مدرسه ملی بسیار پیشرفته در وین معلم هنر بوده است.
اریکسون در کتاب کودک و اجتماع که در سال 1950 منتشرشد، و در سال 1963مورد تجدید نظر قرار گرفت، نظریه رشد روانی- اجتماعی(79) خود را که درست نقطه مقابل رشد روانی- جنسی(80) فروید بوده، ارائه داده است. اریک اریکسون روان شناسی خود را به تاثیرات فرهنگی در رشد شخصیت مربوط کرد و این امر نشان می دهد که او سعی داشته بین نظریه های اریک فروم و نظریه های هنزهارتمن پل ارتباطی ایجاد کند.

مراحل هشتگانه رشد روانی- اجتماعی اریکسون

نظریه رشد روانی- اجتماعی اریکسون حاکی از آن است که شخصیت بر طبق اصول ژنتیکی تکامل می یابد. منظور از این مطلب این است که یک ارگانیزم از نظر ژنتیکی، از یک حالت ابتدایی و تمایز نایافته شروع به رشد کرده و همراه با ویژگی های مختلف و پیچیده تکامل می یابد. در ارتباط با این اصول، اریکسون معتقد است که شخصیت افراد را در مراحل مختلف به طور وسیع و گسترده در تعامل اجتماعی رشد پیدا می کند.
در نظریه اریکسون، هشت مرحله رشد وجود دارد. در هر کدام از این مراحل، فرد با یک بحران(81) رشدی مواجه می شود که این بحرانها به شکل ناملایمات میان فردی در می آیند که به دو طریق مثبت و منفی می توانند برطرف شوند. اگر راه حل اتخاذ شده مثبت و مسالمت آمیز باشد، فرد آمادگی لازم را خواهد داشت که با بحران های بعدی مقابله کند. اما اگر راه حل برگزیده شده منفی باشد، فرد آمادگی لازم را خواهد داشت که با بحران های بعدی مقابله کند. اما اگر راه حل برگزیده شده منفی باشد، احتمالا در مواجه فرد با بحران های بعدی در مراحل بعدی رشد، مشکلات و ناراحتی هایی ایجاد خواهد کرد.
مراحل هشتگانه اریکسون شباهت خاصی به آنچه فروید مطرح کرده است، دارد. با این تفاوت که اریکسون به جای توجه به عقده های ناشی شده از تحریکات نهاد، به گریشها و تمایلات اجتماعی افراد توجه دارد. که این امر، تمام مراحل مختلف زندگی از دوران کودکی گرفته تا دوران بزرگسالی را تحت پوشش قرار می دهد. ما هشت مرحله رشد روانی- اجتماعی اریکسون را در جدول 2-4 ارائه می دهیم. و در هر مرحله به طورخلاصه بحران های وابسته به هر کدام و زمان وقوع آن مراحل را نیز مشخص می کنیم.

طفولیت

اعتماد در مقابل بی اعتمادی: در زمینه ارتباط بین مادر و فرزند و نحوه و کیفیت عمل، کودک به یکی از این دو روش عمل می کند، یا احساس اعتماد اساسی و اولیه (راه حل مثبت) را در ارتباط با افراد دیگر در خود پرورش می دهد یا این که احساس بی اعتمادی اساسی اولیه را (راه حل منفی).

دوره اول کودکی

اتکا به خود در مقابل شرم و تردید: همین که توانایی کودک در راه رفتن، بالا رفتن، هل دادن و صحبت کردن کامل شد، کودک احساس قابلیت یا قادر بودن که معمولاً به صورت عبارت زیر بیان می شود. در خود به وجود می آورد "من می توانم انجام دهم" ولی اگر در انجام کارهای مذکور با شکست مواجه شود با احساس شرم و تردید و بی کفایتی این مرحله را سپری خواهد کرد. این احساس معمولاً با عبارتی نظیر" من ناتوان هستم، من کامل نیستم." بیان می شود. حل این بحران بستگی به نوع رابطه والدین با فرزند دارد، زیرا احساس اتکا به خود زمانی در کودک به وجود می آید که والدین اجازه دهند کودکان کارهای خود را خودشان انجام دهند. همچنین به این نکته هم باید توجه شود که این موضوع بیشتر شبیه به موردی است که کودک با احساس اعتماد اساسی به این مرحله برسد و این احساس را قبلاً در خود به وجود آورده باشد که معمولاً با عبارتی نظیر " او نخواهد گذاشت که من آسیب ببینم" بیان می شود.

سن بازی

ابتکار در مقابل احساس گناه و تقصیر: این پدیده پیچیده و بغرنج مقایسه ای است بین رشد دادن قابلیت ابتکار درکارها و احساس بی ارزش و ناچیز بودن. وجود اصول ژنتیکی همواره در اینجا باید متجلی باشد؛ خصوصاً برای کسی که قبلاً اطمینان اولیه و احساس توانایی و قابلیت را دارا بوده تا بتواند ابتکار و خودبسندگی(83) را درخود رشد دهد.

سن دبستان

سعی و کوشش در مقابل احساس حقارت: این مرحله که به قول فروید یک مرحله نهایی و پنهانی است که از قرار معلوم هیچ گونه رشدی در آن صورت نمی گیرد. در حالی که اریکسون بر اهمیت این مرحله تاکید فراوان دارد. در این مرحله کودکان در ارتباط با کودکان دیگر و معلمان یاد می گیرند که چگونه خود را فعالانه در کارها و بازیها مطرح کنند و در نتیجه یک احساس شایستگی در خود به وجود بیاورند. شکست در این مرحله باعث می شود که کودکان با یک احساس ناراحتی و بی کفایتی و حقارت این مرحله را پشت سر بگذارند.

نوجوانی

احساس هویت در مقابل بی هویتی: اریکسون این مرحله را به عنوان بحران هویت مطرح می کند. نوجوانان در این مرحله باید دریابند که کی و چه هستند. مخصوصاً این که باید بدانند که دیگران در مورد آنها چه فکر می کنند. در این مرحله است که شخص مطرح می شود و بسیاری از نوجوانان احساس می کنند که باید خود را دریابند ولی اگر در این مرحله با شکست مواجه شوند، دچار آشفتگی و بحران نقش خواهند شد و در نتیجه نخواهند دانست که کی و چه هستند.

جوانی

صمیمیت و تعلق در مقابل انزوا و گوشه گیری: همین که هویت شکل گرفت، فرد آماده می شود که به مرحله رشد روانی- اجتماعی قدم بگذارد. در این مرحله فرد می تواند بر اساس عشق، صمیمیت، دوست داشتن و تعهد رابطه برقرار کند. برعکس، اجتناب از برقراری رابطه با دیگران، فرو رفتن در خود است که منجر می شود فرد به گوشه گیری و انزوا پناه ببرد.

بزرگسالی

بارآوری در مقابل رکود و بی حاصلی: با توجه به روابطی که فرد در مرحله قبل با دیگران برقرار می سازد، آماده می شود تا تعهد خود را به نسل بعد با تشکیل خانواده ادا کرده و با فعال و خلاق بودن در زمینه های مختلف که به نفع جامعه باشد، دین خود را نسبت به جامعه هم ادا کند. مولد و بارآور بودن ( کلمه ای که اریکسون به کاربرده است)، باید بر اساس آرزو و نیاز فرد باشد نه بر اساس انگیزه های خودخواهی(84) .

سن پیری

یکپارچگی در مقابل سرخوردگی: این مرحله آخرین و نهایی ترین مرحله زندگی است. اگر همه یا قسمتی از بحرانهای قبلی با رضایت و موفقیت حل شده باشد، فرد می تواند با یک احساس رضایت و خردسندی به گذشته خود بنگرد و احساس کند که در زندگیش فرد مفیدی هم برای خود و هم برای جامعه اش بوده و توانسته است کاری ارزنده و در خور تحسین انجام بدهد.

نظریه ارتباط موضوعی (85)

نظریه ارتباط موضوعی، از نظریه روانکاوی و نظریه روان شناسی خود منتج شده است. نظریه ای است که کاملاً به موضوع مربوط می شود. هیچ کدام از نظریه های مطرح شده در این زمینه، چیزی که مورد تعارض های درونی ما بین نهاد، خود و فراخود مطرح نکرده اند. آنها توجه خود را بر تعاملات فردی و اجتماعی معطوف کرده و می گوید: چگونه یک کودک عاجز و ناتوان که شدیداً به دیگران وابسته است در بزرگسالی فردی مستقل و کم و بیش خود بسنده در می آید؟

ملانی کلاین

یکی از نخستین کسانی که به رشد اجتماعی کودک توجه کرده، ملانی کلاین بود (1960-1882). در ابتدا ملانی کلاین از پیروان زیگموند فروید بود، ولی بعدها دیدگاهش را عوض کرد و در یک موقعیت کاملاً متضاد با عقاید آنا فروید قرار گرفت.

مادر و کودک

موضوع در نظریه ارتباط موضوعی، می تواند یک فرد، یک حیوان یا موجودی بی روح مثل یک پتو یا اسباب بازی باشد. ملانی کلاین معتقد بود که اولین موضوع برای یک نوزاد تازه متولد شده، مادر است.البته نه تمام وجود مادر، بلکه فقط بعضی از قسمتهای مادر، مثل پستان او. در رابطه با مادر، کودک دو نوع احساس متضاد را در خود شکل می دهد: از یکسو، نوزاد تمایل به تصرف موضوع یا هدف را دارد و از سوی دیگر، موضوع به صورت دشمن و خطرناک جلوه می کند. و این امر منجر به یک مرحله رشدی ضروری می شود که در آن نوزاد دنیا را به دو موضوع خوب یا بد تقسیم می کند.
ابتدایی ترین شکل ارتباط موضوعی زمانی اتفاق می افتد که کودک می تواند اشیا را طبقه بندی کند. در این زمان به نظر کودک، مادر به صورت یک فرد کامل در می آید. اما همین فرد کامل هم دارای جنبه های مثبت و هم دارای جنبه های منفی است. در نتیجه کودک نسبت به مادر دارای دو احساس مثبت و منفی می شود. و این گونه احساسهای دوسوگرا(86) باید از طرف کودک تجزیه و تحلیل شود. این تجزیه وتحلیل کودک را قادر می سازد که مادرش را یک فرد جدا و مستقل از خود بداند، گر چه او شدیداً به مادر وابسته است.
پایه های اصلی یک ارتباط اجتماعی بارآور و سودمند زمانی گذاشته می شود که ارتباط مادر و کودک به صورت دوست داشتن، گرم و حفاظتی باشد. ولی اگر رابطه مادر و کودک، مبتنی بر عدم قبول یکدیگر باشد پایه های حسادت، دشمنی و پرخاشگری بنا خواهد شد.

ماگارت ماهلر

مارگارت ماهلر روانکاوی است که قبل از آن که کودک بتواند از زبانش برای ایجاد ارتباط بر اساس آنچه در مغزش می گذرد، استفاده کند، به آن توجه کرده است(1985-1897). ماهلر یک متخصص تربیتی بود. ماهلر به رابطه نزدیک مادر و کودک علاقه مند شد. او معتقد است که در هنگام تولد، نوزاد بین خود و غیرخود تمایزی قایل نیست.اما مادر را به عنوان جزیی از وجود خود می داند. ماهلر این مرحله نخستین را همزیستی(87) نامید.
به تدریج کودک تصورات ذهنی یا بازنمایی(88) از اشیا و چیزهای قابل توجه و معنی دار مثل پستان مادر، شیشه شیر، پدر و مادر را شکل می دهد. این نوع درونی سازی، منجر می شود که کودک بتواند اشیا را تشخیص دهد و/یا از آنها تجسم ذهنی داشته باشد.

جدایی (89) – تفرد (90)

ماهلر مرحله ای که کودک می تواند از مادر جدا شود و به استقلال برسد را به چهار مرحله کوچکتر یا زیرمرحله(91) تقسیم کرد. تقریباً بین چهارمین و هشتمین ماه زندگی، کودک در زیر مرحله افتراق(92) قرار می گیرد که در آن کودک به کشف و دستکاری محیط می پردازد. این امر را با استفاده از وجود مادر به عنوان پایگاهی مطمئن که همیشه در اختیار کودک است، انجام می دهد. در طی ماه دهم کودک وارد زیر مرحله تمرین می شود که در این مرحله کشف و دستکاری، به محیط باز و وسیع گسترش می یابد و جدایی موقت از مادر نیز افزایش می یابد.
در نیمه دوم اولین سال زندگی کودک وارد مرحله ای به نام تمایل به دوستی(93) می شود. در این مرحله کودک بین دو احساس متضاد جدا شدن از مادر و پناه بردن به آن قرار می گیرد. این تضاد بین استقلال و وابستگی باید به شکلی حل شود. یکی از راه های حل این تضاد، این است که کودک بتواند در زمینه ایجاد رابطه حسنه یا تمایل به دوستی، موفق شود؛ و این امر وابسته به نحوه رها کردن و آزاد ساختن کودک از طرف مادر بوده که حایز اهمیت است. زیرا ممکن است کودک در تمایل به فعالیتهای مستقل و در تماس با دیگران با شکست مواجه شود.
آخرین زیرمرحله، تحکیم(94) فردیت(95) نام دارد و در حدود سومین سال زندگی کودک شروع شده و تا مراحل بعدی رشد ادامه پیدا می کند. این مرحله را ماهلر پایداری شیء می نامد. و این بدان معنی است که اشیا وجود غایی دارند،؛ یعنی، حضور یا بازنمایی ذهنی اشیا شروع می شود، و بدین وسیله کودک می تواند مادر را حتی زمانی که حضور فیزیکی ندارد با تمام عشق، علاقه و حمایتهایش احساس کند. می تواند بفهمد که مادر به عنوان یک فرد سمبولیک و درونی همیشه حاضر است.

رونالد فیربیرن (96)

یک انحراف محسوس

نظریه ارتباط موضوعی، به وسیله روانکاو اسکاتلندی به نام رونالد فیربیرن (1964-1889)، تکمیل شد. دیدگاه رونالدفیربیرن حاکی از آن است که نظریه وی با نظریه فروید یکسان نیست. فیربیرن در سال 1952 ادعا می کرد که چیزی به نام نهاد وجود ندارد، تنها چیزی که هست خود مرکزی(97) است که در هنگام تولد ظاهر می شود. خود دارای منبع انرژی است. به علاوه، فیربیرن برخلاف سایر روانکاوان که اعتقاد داشتند انگیزش اساسی در جهت کاهش اضطراب، تنش و جستجوی لذت و خوشی است، معتقد بود که انگیزش اولیه رفتار مردم، جستجوی اشیاست.

مراحل رشد از دید فیربیرن

فیربیرن معتقد بود که رشد شخصیت، به وسیله مراحل متمایز از وابستگی، یعنی، به وسیله مرحله انتقالی به وابستگی کامل می رسد. منظور از وابستگی بزرگسالی این است که فرد قابلیت دارد خود را به عنوان یک فرد متمایز از دیگران دریابد، فردی که قادر است به روابط مسالمت آمیز خود با سایر افراد ادامه دهد.

اشتقاق خود (98)

فیربیرن همانند سایر روان درمانگرانی که در زمینه نظریه های شخصیت فعالیت داشتند، می خواست نحوه پیدایش و به وجود آمدن اختلالات روانی را تبیین کند. اوهم مثل دیگران به وجود یک تعارض اعتقاد داشت. اما معتقد بود که این تعارض ربطی به نهاد ندارد، بلکه این تعارض به تجربه های ناهماهنگ فرد با اشیا مربوط است. طبق نظر فیربیرن رابطه کودک با مادر، هم دارای جنبه های کامیابی و هم دارای جنبه های ناکامی است. در جنبه ناکامی آن نه تنها موجب طرد و محرومیت کودک می شود، بلکه موجب فریب کودک هم می گردد، از دید کودک، مادر دارای سه جنبه است:
1- مادر کامیاب کننده 2- مادر طرد کننده 3- مادر فریبنده
برای اینکه کودک بتواند با جنبه های متعارض مادر حقیقی خود سازگاری داشته باشد، باید از او یک تصور ذهنی شکل داده و آن را بپذیرد. مادر کامیاب کننده قسمتی از خودمرکزی است که از شکل شیئی ایده آل گرفته می شود. موقعیت آرام بخش مادر در این جنبه، به صورت یکی از اهداف کودک در می آید.
جنبه های طرد کننده و فریبنده مادر درونی شده و از این طریق مقدار زیادی از انرژی کودک صرف درونی کردن می شود، و در نتیجه رشد طبیعی کودک به خطر می افتاد. لذا این امر باید از طریق اشتقاق خود مرکزی حل شود. زمانی کودک می تواند به هدف غایی رشد برسد که اشیای درونی شده که موجب نصف شدن و اشتقاق خود شده اند، به شکلی از حالت درونی خارج شوند و از این طریق تمام انرژی خود صرف سازگاری و انطباق با دنیای خارج خواهد شد.

چشم اندازی به نظریه های مخالف

نظریه شخصیتی فروید موجب شد که نظریه پردازان مختلفی، طرحها و نظریه هایی مبنی بر تجدید نظر و اصلاح در نظریه وی ارائه دهند.
نظر و اصلاح در نظریه وی ارائه دهند. در این باب، هیچ کس به جز یونگ موفق نشد تا یک نظریه جامع و کاملی چون نظریه فروید را ارائه بدهد.
متاسفانه هیچ کدام از مخالفان نتوانستند نقاط ضعف نظریه فروید را به طور کامل مشخص کنند. شاید دلیل این امر، این بوده است که طبیعت مبهم و بی ربط نظریه فروید، چنین امکانی را به مخالفان نداده است که بتوانند با استفاده از ابزار علمی، نظریه او را ارزیابی کنند. از نکات مهم نظریه مخالفان می توان به موارد زیر اشاره کرد.

نظریه پرداز تأکید اساسی

کارل گوستاو یونگ ناهشیار جمعی، صورتهای ازلی، برونگرایی- درونگرایی و آزمون تداعی لغات

آلفرد آدلر احساس حقااشتقاق خود (98)

فیربیرن همانند سایر روان درمانگرانی که در زمینه نظریه های شخصیت فعالیت داشتند، می خواست نحوه پیدایش و به وجود آمدن اختلالات روانی را تبیین کند. اوهم مثل دیگران به وجود یک تعارض اعتقاد داشت. اما معتقد بود که این تعارض ربطی به نهاد ندارد، بلکه این تعارض به تجربه های ناهماهنگ فرد با اشیا مربوط است. طبق نظر فیربیرن رابطه کودک با مادر، هم دارای جنبه های کامیابی و هم دارای جنبه های ناکامی است. در جنبه ناکامی آن نه تنها موجب طرد و محرومیت کودک می شود، بلکه موجب فریب کودک هم می گردد، از دید کودک، مادر دارای سه جنبه است:
1- مادر کامیاب کننده 2- مادر طرد کننده 3- مادر فریبنده
برای اینکه کودک بتواند با جنبه های متعارض مادر حقیقی خود سازگاری داشته باشد، باید از او یک تصور ذهنی شکل داده و آن را بپذیرد. مادر کامیاب کننده قسمتی از خودمرکزی است که از شکل شیئی ایده آل گرفته می شود. موقعیت آرام بخش مادر در این جنبه، به صورت یکی از اهداف کودک در می آید.
جنبه های طرد کننده و فریبنده مادر درونی شده و از این طریق مقدار زیادی از انرژی کودک صرف درونی کردن می شود، و در نتیجه رشد طبیعی کودک به خطر می افتاد. لذا این امر باید از طریق اشتقاق خود مرکزی حل شود. زمانی کودک می تواند به هدف غایی رشد برسد که اشیای درونی شده که موجب نصف شدن و اشتقاق خود شده اند، به شکلی از حالت درونی خارج شوند و از این طریق تمام انرژی خود صرف سازگاری و انطباق با دنیای خارج خواهد شد.

چشم اندازی به نظریه های مخالف

نظریه شخصیتی فروید موجب شد که نظریه پردازان مختلفی، طرحها و نظریه هایی مبنی بر تجدید نظر و اصلاح در نظریه وی ارائه دهند.
نظر و اصلاح در نظریه وی ارائه دهند. در این باب، هیچ کس به جز یونگ موفق نشد تا یک نظریه جامع و کاملی چون نظریه فروید را ارائه بدهد.
متاسفانه هیچ کدام از مخالفان نتوانستند نقاط ضعف نظریه فروید را به طور کامل مشخص کنند. شاید دلیل این امر، این بوده است که طبیعت مبهم و بی ربط نظریه فروید، چنین امکانی را به مخالفان نداده است که بتوانند با استفاده از ابزار علمی، نظریه او را ارزیابی کنند. از نکات مهم نظریه مخالفان می توان به موارد زیر اشاره کرد.

نظریه پرداز

تأکید اساسی

کارل گوستاو یونگ

ناهشیار جمعی، صورتهای ازلی، برونگرایی- درونگرایی و آزمون تداعی لغات

آلفرد آدلر

احساس حقارت، ترتیب تولد، علایق اجتماعی و خود خلاق

کارن هورنای

اضطراب اساسی، راهبردهای میان فردی و روان شناسی زن گرا

اریک فروم

انواع جهت گیریها و تأکید بر سیستم اقتصادی

هری استاک سالیوان

توجه به ارتباطات میان فردی و رشد خود

آنا فروید و هنزهارتمن

تآکید بر کارکرد خود و توجه به رفتار سالم

اریک اریکسون

رشد در طول زندگی، بحران رشدی و هویت

ملانی کلاین

ارتباط مادر- کودک

مارگارت ماهلر

جدایی- تفرد

رونالد فیربیرن

اشتقاق، خود

جدول 3-4: تأکید اساسی اصلاح طلبان نظریه روانکاوی فروید.

ناهشیار جمعی و صورتهای ازلی یونگ، اضطراب اساسی هورنای، اصول ژنتیکی اریکسون، اشیای درونی شده ماهلر، اشتقاق خود فیربیرن. البته همین موارد هم احتیاج به تحقیقات و بررسیهای گسترده دارد. از طرف دیگر، باید خاطر نشان سازیم که نظریه پردازانی که نظریاتشان در این فصل مورد بحث قرار گرفت به اشکال مختلف از جمله، باستان شناسی حوادث میان فردی که حداقل در تعارضهای درون روانی مهم هستند و این که مسائلی جنسی تنها خاستگاه انگیزشهای انسان نیست، و این که تعامل برادران، خواهران، همبازیها و معلمان ممکن است در شکل گیری شخصیت فرد به عنوان رقیب والد همجنس خود مهم باشد، همگی به نوعی باعث بسط و گسترش نظریه های فرویدیستها شده است. به علاوه، تعریف یونگ از درونگرایی و برونگرایی، پافشاری آدلر بر ترتیب تولد، عدم پذیرش نظریه مردگرای فروید از طرف هورنای، تاکید هارتمن بر رفتار سالم انسان، تشخیص اریکسون مبنی بر این که تکامل شخصیت یک پروسه همیشگی است که در طول زندگی ادامه می یابد، ارتباط نظریه شخصیتی روانکاوی را با زندگی معاصر افزایش داده است.

خلاصه مطالب

اگر چه زیگموند فروید همواره سعی می کرد تغییر و تحولی در نظریه روانکاوی خود در دوران زندگیش به عمل آورد، با این وجود، او عقاید مخالف و تغییر و تحولاتی را که به وسیله دانشجویان و پیروانش مطرح می شد، نمی پذیرفت. در نتیجه افراد مخالف وی که نظریه ها و عقاید متضاد با وی داشتند، بدون توافق و تایید فروید و حتی گاهی بر علیه او، باعث رشد و توسعه روانکاوی شدند.
کارل گوستاویونگ، نظریه فروید مبنی بر تقدم انگیزشهای جنسی بر سایر انگیزه ها را رد کرد. روان شناسی تحلیلی یونگ، به خود واقعی تاکید دارد و همچنین مساله ناهشیار جمعی را در ساختار شخصیت مطرح می کند. از ویژگی های دیگر نظریه یونگ صورتهای ازلی نظیر نرینه روان، مادینه روان، سایه و نقاب است. علاوه بر این، یونگ دو تیپ شخصیتی برونگرایی و درونگرایی و همچنین آزمون تداعی لغات را به عنوان روش پژوهش مطرح کرد.
آلفرد آدلر از اولین مخالفان فروید بود که بر روابط میان فردی تاکید داشت. آدلر همچنین با نظر فروید درمورد لیبیدو مخالفت کرد. در روان شناسی فردی آدلر، مطالبی پیرامون توفق جستن بر احساس حقارت به عنوان مدخلی برانگیزه های انسانی بیان شده است. جهت گیری اجتماعی آدلر، موجب شد تا نظریه فروید متمایز شود. این امر درنظریه کارن هورنای نیز به چشم می خورد. هورنای معتقد است که مردم در جهت غلبه بر احساس های مربوط به منزوی و بی پناه بودن در دنیای خشن و پرهیاهو از سه راهبرد استفاده می کنند. توجه از روابط فردی به جامعه ای مقتدر، در کار اریک فروم به چشم می خورد. فروم معتقد است که تعارضهای اساسی انسان همانند تعارض بین آزادی شخصی و ارتباطات میان فردی است.
تغییر جهت از نظریه درون روانی و زیست مایه ای فروید به سوی تایید بیشتر بر عوامل اجتماعی و محیطی، در نظریه میان فردی هری استاک سالیوان به اوج خود می رسد. وی معتقد بود که ما بر اساس ارزیابی مردم از ما، خود را شکل می دهیم. به موازات افزایش توجه به عوامل اجتماعی، نظریه هایی در رابطه با شخصیت که تحولی را از نظریه تعارض ناهشیار فروید به سوی ارتباط عملکردهای شناختی نشان می دهد، ارائه شده است.
در روان شناسی خود، هنزهارتمن، نظریه ای مبنی بر تاکید بر رفتار سالم و قابل تطبیق مطرح ساخته است. اریک اریکسون نظریه مرحله ای خود را ارائه داده که در آن رشد و تحول شخصیت، به عنوان یک فرآیند همیشگی که در طول عمر جریان دارد، مطرح شده است.
در حالی که اکثر مخالفان در نظریه های خود، برخی از مفاهیم مورد نظر فروید را پذیرفته بودند، نظریه پردازان ارتباط موضوعی، به طور کلی از روانکاوی سنتی و کلاسیک منحرف شدند. ملانی کلاین و مارگارت ماهلر، روشهای جدیدی را در جهت روابط بین مادر و کودک که آنها آن را رابطه خصمانه و پرتعارض عنوان می نمودند مطرح کردند. رونالد فیربیرن ساختار سه قسمتی شخصیتی فروید را بازسازی کرد و معتقد بود که فقط یک خود وجود دارد که این خود قادر به اشتقاق است و با جنبه های منفی تجربیاتی که کودک در معرض آنها قرار می گیرد، سروکار دارد.
بدین ترتیب، ما کلیه اختلافات و موارد تکمیلی مختلفی که باعث بسط و توسعه روانکاوی با توجه به انگیزه، و روابط مهم و اساسی که در نظریه فروید مطرح نشده بود را عنوان کردیم. ضمناً مخالفان فروید با ارائه ساختارهای تعریف شده و قابل اندازه گیری ، فعالیت اندکی در جهت مفید و قابل استفاده کردن نظریه های خود از لحاظ علمی، انجام دادند. در واقع از صورتهای ازلی یونگ گرفته تا اشتقاق خود فیربیرن، نظریه پردازان، ابهامات و مشکلات بیشتری را بر نظریه مبهم فروید افزودند.
خواندنیهای پیشنهادی :
Coles, R. 1970. Erik Erikson: The Growth of His Work. Boston: Little, Brown. Fromm, E. 1941. Escape from Freedom. New York: Rinehart.
ـــــــــ . 1974. Man for Himself. New York: Rinehart.
Hall, C. S., and G. Lindzey. 1978. Theories of personallity. 3rd ed. New York. Wiley.
Hall, C. S., and V. J. Nordby. 1973. A Primer of Junigian Psychology. New York: New American Library.
Horney, K. 1950. Neurosis AND human GROTH; THE struggle Toward Self- realization. New York: Norton.

پی نوشت ها :

1-Alfered Adler
2-interpersonal
3-Karen horney
4- Erich fromm
5-sociopolitical
6-Hary stack solivan
7-Anna freud
8-Heinz Haetman
9-Erik Erikson
10-Melanie Klein
11-Margaret Mahler
12-Ronald fairbairn
13-Wilhelm fliess
14-Carl Gustaw Jung
15-psychiatrist
16-analytic
17-theology
18-philosophy
19-religion
20-archacology
21-anthropology
22-spiritualism
23-mythology
24-comprehersiveness
25-self-actualization
26-humanistic
27-personal unconscious
28-collective unconscious
29-archetypes
30-neurotic
31-animus
32-anima
33-shadow
34-persona
35-self
36-aggressive
37-immoral
38-symbols
39-species
40-extravertion
41-introvertion
42-extravert
43-introvert
44-esoteric
45-ancient myths
46-fairy tales
47-alchemy
48-astrology
49-mental telepathy
50-clairvoyance
51-word association
52-complex
53-bilogy
54-genetics
55-psychology
56-philosophy
57-vienna Psychoanalytic Association
58-overcompenting
59-inferiorify
60-superiority
61-creative self
62-formulation
63-basic anxiety
64-three strategies
65-dependency
66-isolation
67-withdrawal
68-feminine
69- اریک فروم به سال 1900در شهر فرانکفورت آلمان به دنیا آمد، او دانشنامه دکترای خود را در روان شناسی و جامعه شناسی از دانشگاه هایلدبرگ دریافت کرد(م).
70-alienation
71-receptive
72-exploitative
73-hoarding
74-marketing
75-productive
76-intrapsychic
77-self
78-autonomous ego
79-psychosocial development
80-psychosexual development
81-crisis
83-self-sufficiency
84-selfish-motives
85-object relation theory
86-ambivalent
87-symbiosis
88-representation
89-separation
90-individuation
91-subphase
92-differentiation
93-rapprochment
94-consolidation
95-individuality
96-Ronald (W.R.D)fairbairn
97-central ego
98-ego splitting

نظریه های رشد کودک

نظریه های رشد کودک

مطالعه رشد انسان، موضوعی بسیار غنی و گسترده است. همه ما شخصاً مسأله رشد را تجربه کرده ایم امّا گاهی اوقات درک این که مردم چگونه رشد یافته اند و چرا این گونه عمل می کنند، دشوار و پیچیده است. نظریه های رشد، چهارچوب مفیدی را برای تفکّر درباره رشد و نمو و یادگیری انسان فراهم می سازند. اگر برای شما نیز این سوال پیش آمده است که چه چیزی انگیزه افکار و رفتار انسان است، درک این نظریه ها بینش مفیدی را هم برای تک تک افراد و هم برای جامعه فراهم می نماید. آنچه در زیر می آید برخی از مهم ترین نظریه هایی است که برای توضیح و تشریح جنبه های مختلف رشد انسان پدید آمده اند:

1- نظریه رشد اریکسون

رشد روانی-اجتماعی چیست؟

نظریه رشد روانی-اجتماعی اریکسون یکی از معروف ترین نظریه های شخصیت در روان شناسی است. اریکسون نیز همانند فروید اعتقاد داشت که شخصیت هر فرد، طی مراحلی رشد می یابد. نظریه اریکسون برخلاف نظریه مراحل روانی-جنسی فروید، به تشریح تاثیر تجربه اجتماعی در تمام طول عمر می پردازد.

یکی از عناصر اصلی در نظریه مراحل روانی-اجتماعی اریکسون، رشد هوّیت خود ( ego identity ) است. «هویت خود»، حس آگاهانه خود است که ما از طریق تعاملات اجتماعی رشد می دهیم. به گفته اریکسون، «هویت خود» ما با هر تجربه و اطلاعات جدیدی که در تعاملات روزانه خود با دیگران به دست می آوریم، دائماً تغییر می کند. اریکسون همچنین عقیده داشت که علاوه بر «هویت خود»، یک حس صلاحیت نیز انگیزه رفتار و اعمال ما را تشکیل می دهد.

هر مرحله در نظریه اریکسون به صلاحیت یافتن و شایسته شدن در یک محدوده از زندگی مربوط است. اگر یک مرحله به خوبی پشت سر گذاشته شود، شخص احساس تسلّط خواهد کرد. و اگر یک مرحله به طور ضعیفی مدیریت شود، حس بی کفایتی در شخص پدید خواهد آمد.

اریکسون عقیده داشت که افراد در هر مرحله، با یک تضاد روبرو می شوند که نقطه عطفی در پروسه رشد خواهد بود. به عقیده اریکسون، این تضادها بر به وجود آوردن یک کیفیت روانی یا ناکامی در به وجود آوردن آن کیفیت متمرکزند. در خلال این دوره، هم زمینه برای رشد شخصی بسیار فراهم است و هم از سوی دیگر، برای شکست و ناکامی.

مرحله 1 رشد روانی- اجتماعی: اعتماد در برابر بی اعتمادی

نخستین مرحله نظریه رشد روانی-اجتماعی اریکسون بین تولّد تا یک سالگی پدید می آید و بنیادی ترین مرحله در زندگی است.

به دلیل آن که نوزاد به طور کامل وابسته است، رشد اعتماد در او به کیفیت و قابلیت اطمینان کسی که از او پرستاری می کند بستگی دارد.

اگر اعتماد به نحو موفقیت آمیزی در کودک رشد یابد، او در دنیا احساس امنیت خواهد کرد. اگر پرستار ناسازگار، پس زننده یا از نظر عاطفی غیرقابل دسترس باشد، به رشد حس بی اعتمادی در کودک کمک می کند. عدم توفیق در رشد اعتماد، به ترس و باور این که دنیا ناسازگار و غیرقابل پیش بینی است منجر می گردد.

مرحله 2 رشد روانی-اجتماعی: خودگردانی و اتکاء به نفس در برابر شرم و شک

دومن مرحله نظریه رشد روانی-اجتماعی اریکسون در دوران اولیه کودکی صورت می گیرد و بر شکل گیری و رشد حس عمیق تری از کنترل شخصی در کودکان تمرکز دارد.

اریکسون همانند فروید عقیده داشت که آموزش آداب دستشویی رفتن، بخش حیاتی و ضروری این فرایند است. امّا استدلال اریکسون کاملاً با فروید متفاوت بود. اریکسون عقیده داشت که یادگیری کنترل کارکرد بدن به پیدایش حس کنترل و استقلال می انجامد.

رویدادهای مهم دیگر در این مرحله شامل به دست آوردن کنترل بیشتر بر انتخاب غذا، اسباب بازی و لباس است.

کودکانی که این مرحله را با موفقیت پشت سربگذارند، احساس امنیت و اطمینان می کنند. در غیر این صورت، حس بی کفایتی و شک به خود در آن ها باقی می ماند.

مرحله 3 رشد روانی-اجتماعی: ابتکار در برابر گناه

در خلال سال های قبل از مدرسه، کودکان شروع به قدرت نمایی و اعمال کنترل بر دنیای خود از طریق برخی بازی ها و سایر تعاملات اجتماعی می کنند.

کودکانی که این مرحله را با موفقیت بگذرانند، حس توانایی شخصی و قابلیت رهبری دیگران را پیدا می کنند. و آن هایی که در به دست آوردن این مهارت ها ناکام می مانند، حس گناه، شک به خود و کمبود ابتکار در آن ها باقی می ماند.

مرحله 4 رشد روانی-اجتماعی: کوشایی در برابر حقارت

این مرحله، سال های اول مدرسه، تقریباً از 5 سالگی تا 11 سالگی را در برمی گیرد.

کودکان از طریق تعاملات اجتماعی شروع به رشد حس غرور نسبت به دستاوردها و توانائی های خود می کنند.

کودکانی که توسط والدین یا معلمان تشویق و هدایت می شوند، حس کفایت، صلاحیت و اعتقاد به توانایی های خود در آن ها به وجود می آید.

آن هایی که از سوی والدین، معلمان یا هم سن و سال های خود به قدر کافی مورد تشویق قرار نمی گیرند به توانایی خود برای موفقیت، شک خواهند کرد.

مرحله 5 رشد روانی-اجتماعی: هویت در برابر گم گشتگی

در دوران نوجوانی، کودکان به کشف استقلال خود می پردازند و به عبارت دیگر، خود را حس می کنند.

آن هایی که از طریق کاوش های شخصی، تشویق و پشتیبانی مناسبی دریافت کنند، این مرحله را با حس استقلال و کنترل و نیز حسی قوی نسبت به خود پشت سر می گذارند. و کسانی که نسبت به باورها و تمایلات خود نامطمئن بمانند، درباره خود و آینده نیز نامطمئن و گم گشته خواهند بود.

مرحله 6 رشد روانی-اجتماعی: تعلّق در برابر انزوا

این مرحله، دوران اولیه بزرگسالی، یعنی زمانی که افراد به کشف روابط شخصی می پردازند را در بر می گیرد.

اریکسون عیقده داشت که برقرار کردن روابط نزدیک و متعهدانه با دیگران ضرورت دارد. کسانی که در این مرحله موفق باشند، روابط مطمئن و متعهدانه ای را به وجود خواهند آورد.

به یاد داشته باشید که هر مرحله بر پایه مهارت های یادگرفته شده در مراحل قبل بنا می شود. اریکسون عقیده داشت که حس قوی هویت شخصی برای ایجاد روابط صمیمانه و همراه با تعلّق خاطر اهمیت دارد. مطالعات نشان داده اند که کسانی که حس ضعیفی نسبت به خود دارند در روابطشان نیز تمایل به تعهدپذیری کمتری دارند و بیشتر در معرض انزوای عاطفی، تنهایی و افسردگی قرار دارند.

مرحله 7 رشد روانی-اجتماعی: فعالیت در برابر رکود

در دوران بزرگسالی، ما به ساختن زندگی خود ادامه می دهیم و تمرکزمان بر روی شغل و خانواده قرار دارد.

کسانی که در این مرحله موفق باشند، حس خواهند کرد که از طریق فعال بودن در خانه و اجتماع خود، در کار جهان مشارکت دارند. آن هایی که در به دست آوردن این مهارت ناموفق باشند، حس غیرفعال بودن، رکود و درگیر نبودن در کار دنیا را پیدا خواهند کرد.

مرحله 8 رشد روانی- اجتماعی: یکپارچگی در برابر ناامیدی

این مرحله مربوط به دوران کهنسالی است و بر بازتاب فعالیت های گذشته تمرکز دارد.

آن هایی که در این مرحله ناموفق هستند حس خواهند کرد که زندگیشان تلف شده است و بر گذشته افسوس خواهند خورد. در این حالت است که فرد با حس ناامیدی و ناخشنودی روبرو خواهد شد.

کسانی که از دستاوردهای گذشته خود در زندگی احساس غرور داشته باشند، حس یکپارچگی، درستی و تشخّص خواهند کرد. با موفقیت پشت سرگذاشتن این مرحله یعنی نگاه به گذشته با اندکی تأسف و احساس رضایت کلّی. این افراد کسانی هستند که خردمندی به دست می آورند، حتی در مواجهه با مرگ.

2- مراحل رشد روانی- جنسی فروید

رشد روانی- جنسی چیست؟

بر طبق نظریه فروید، شخصیت انسان ها غالباً تا سن 5 سالگی شکل می گیرد. تجربیات اولیه، نقش مهمی در رشد شخصیت ایفاء می کند و تأثیرات آن ها در رفتارهای بعدی انسان در زندگی تداوم می یابد. نظریه رشد شخصیت فروید، یکی از معروف ترین و در عین حال بحث برانگیزترین نظریه هاست. فروید اعتقاد داشت که شخصیت انسان ها طی یک سری مراحل دوران کودکی شکل می گیرد که در خلال آن ها، انرژی های لذت جوی «خود» ( id ) بر ناحیه های تحریک پذیر خاصی متمرکز می شود. این انرژی روانی-جنسی یا «زیست مایه» ( libido ) به عنوان نیروی محرکی که در پشت رفتارها قرار دارد، در نظر گرفته شده است.

اگر این مراحل با موفقیت تکمیل گردند، نتیجه اش شخصیت سالم خواهد بود. و چنانچه جنبه های خاصی در مرحله مناسب خود حل نشده باقی بماند، می تواند به «تثبیت» بیانجامد. تثبیت یعنی تمرکز ماندگار بر روی یک مرحله روانی-جنسی قبلی. تا وقتی که این تعارض حل نشود، فرد در این مرحله همچنان «گرفتار» باقی می ماند. برای نمونه، کسی که در مرحله دهانی تثبیت شده باشد. ممکن است بیش از حدّ به دیگران وابسته باشد و در جستجوی تحریک دهانی از طریق سیگار کشیدن، نوشیدن یا خوردن برآید.

مرحله دهانی

در خلال این مرحله، تنها راه تعامل نوزاد با جهان خارج از طریق دهان است و در نتیجه واکنش مکیدن اهمیت خاصی دارد. دهان برای خوردن، ضرورت دارد و نوزاد از تحریک دهانی از طریق فعالیت های ارضاءکننده ای نظیر مکیدن و مزه کردن، لذت می برد. به دلیل آن که نوزاد به طور کامل به پرستارش وابسته است (کسی که به او غذا می دهد)، نوعی حس اعتماد و آسایش از طریق این تحریک دهانی در او رشد می یابد.

تعارض اصلی در این مرحله، فرایند از شیرگرفتن است- بچه باید وابستگی کمتری به پرستارش پیدا کند. اگر تثبیت در این مرحله اتفاق افتد، فروید معتقد است که فرد در آینده با مشکلاتی از قبیل وابستگی یا پرخاشگری روبرو خواهد شد. تثبیت دهانی می تواند به مسائلی در خوردن، آشامیدن، سیگارکشیدن یا ناخن جویدن منجر شود.

مرحله مقعدی

در خلال این مرحله، به عقیده فروید تمرکز اصلی «زیست مایه» بر کنترل حرکت های ادرار و دفع است. تعارض اصلی در این مرحله، آموزش آداب دستشویی رفتن است. بچه باید یاد بگیرد که نیازهای بدنی خود را کنترل کند. رشد این کنترل به حس استقلال و پیشرفت می انجامد.

بنا بر گفته فروید، موفقیت در این مرحله به رویکرد پدر و مادر در آموزش آداب دستشویی رفتن دارد. نخستین رویکرد، مستلزم پاداش و تشویق به خاطر استفاده از دستشویی در زمان مناسب است. و دومین رویکرد، تنبیه، تمسخر یا شرمنده کردن بچه به خاطر عدم استفاده از دستشویی است.

اگر پدر و مادر رویکر خیلی ملایمی را برگزینند، «شخصیت مقعدی-دفعی» رشد خواهد کرد که شخصیتی مخرّب، نامرتب و ولخرج خواهد بود. و چنانچه پدر و مادر خیلی سختگیر باشند و یا آموزش آداب دستشویی رفتن را از خیلی زود شروع کنند، «شخصیت مقعدی-ضبطی» رشد خواهد کرد که شخصیتی محکم، منظم، جدّی و وسواسی خواهد بود.

مرحله آلتی

در این مرحله، تمرکز اصلی «زیست مایه» بر دستگاه تناسلی است. بچه ها تفاوت بین زن و مرد را کشف می کنند. فروید عقیده داشت که پسرها شروع به در نظر گرفتن پدر به عنوان رقیبی برای عاطفه مادر می کنند. «عقده اُدیپ» به تشریح این احساس یعنی در اختیار داشتن مادر و تمایل به جایگزینی پدر می پردازد. از طرف دیگر، بچه می ترسد که به خاطر این احساس مورد تنبیه پدر قرار گیرد. ترسی که فروید آن را «اضطراب اختگی» می نامد.

از عبارت «عقده الکترا» برای تشریح احساسات مشابه در دختران جوان استفاده شده است. فروید این تجربه در دختران را «غبطه قضیب» می نامد.

نهایتاً بچه با پدر یا مادر همجنس خود (پسر با پدر، دختر با مادر) به شناخت جنسی بیشتری دست می یابد. در مورد دختران، فروید عقیده داشت که غبطه قضیب هیچگاه به طور کامل از بین نمی رود و تمامی زنان تا حدّی در این مرحله تثبیت شده باقی می مانند. روان شناسانی چون خانم کارن هورنای این نظریه را رد کرده و آن را نادقیق و برای زنان تحقیرآمیز دانسته اند. خانم هورنای در مقابل ادعا کرده است که مردان به دلیل این که نمی توانند موجود دیگری را به دنیا آورند با احساس حقارت و نقص دست و پنجه نرم می کنند.

دوره نهفتگی

در این دوره، علائق «زیست مایه» سرکوب شده اند. رشد «خود» ( ego ) و «فراخود» ( superego ) در این دوره آرامش دخالت دارد. این مرحله حدوداً زمانی آغاز می شود که کودک وارد مدرسه می شود و توجه بیشتری به روابط با همسن و سالان و بازی ها و ... پیدا می کند.

دوره نهفتگی، زمان کشف کردن است که در آن، انرژی جنسی هنوز وجود دارد امّا به ناحیه های دیگری نظیر تعاملات اجتماعی منحرف شده است. این مرحله در رشد مهارت های اجتماعی و ارتباطی و اعتماد به نفس اهمیت دارد.

مرحله تناسلی

در آخرین مرحله از رشد روانی-جنسی، میل جنسی شدیدی به جنس مخالف به وجود می آید. در حالی که در مراحل قبلی، تمرکز صرفاً بر روی نیازهای فردی بود، در این مرحله توجه به خوشبختی دیگران رشد می یابد. اگر سایر مراحل با موفقیت تکمیل شده باشند، اکنون فرد باید متعادل، صمیمی، مهربان و نوع دوست باشد. هدف این مرحله، برقراری تعادل بین جنبه های مختلف زندگی است.

ارزیابی نظریه رشد روانی-جنسی فروید

این نظریه تقریباً به طور کامل بر روی رشد مردان متمرکز است و توجه کمی به رشد روانی-جنسی زنان دارد.

آزمایش علمی نظریه فروید دشوار است. مفاهیمی چون «زیست مایه» قابل سنجش و اندازه گیری نیستند و در نتیجه نمی توان آن ها را آزمود. تحقیقات به عمل آمده، تا حد زیادی بی اعتباری نظریه فروید را نشان داده اند.

پیش بینی های آینده خیلی مبهم هستند. چگونه می توان دانست که یک رفتار فعلی مشخصاً به دلیل یک تجربه در دوران کودکی می باشد؟ فاصله زمانی بین علّت و اثر آنقدر زیاد است که به سختی می توان رابطه ای را بین دو متغیر در نظر گرفت.

نظریه فروید بر پایه مطالعات موردی و نه پژوهش های تجربی است. همچنین، فروید نظریه خود را برپایه جمعی از بیماران بالغ خود بنا نهاده است، نه بر روی مشاهده واقعی و مطالعه کودکان.

3- نظریه رشد پیاژه

نظریه رشد مرحله ای پیاژه به تشریح رشدِ شناختی کودکان می پردازد. رشدِ شناختی مستلزم تغییرات در توانائی ها و فرایند شناخت است. به نظر پیاژه، کودکان کم هوش تر از بالغین نیستند بلکه تنها نحوه تفکر آنها متفاوت است.

مفاهیم کلیدی

طرحواره - عملیات ذهنی و فیزیکی درگیر در فرایند دانستن و درک را تشریح می کند. طرحواره ها رده های دانش هستند که به ما در تفسیر و درک جهان کمک می کنند. به نظر پیاژه، یک طرحواره هم شامل رده ای از دانش و هم فرایند کسب آن دانش است. با هر تجربه جدید، این اطلاعات تازه برای اصلاح، اضافه شدن و یا تغییر طرحواره های موجود قبلی به کار گرفته می شوند. برای مثال، کودک ممکن است طرحواره ای درباره یک نوع حیوان، مثلاً سگ داشته باشد. اگر تنها تجربه کودک با سگ های کوچک بوده باشد، کودک ممکن است اعتقاد یابد که تمام سگ ها کوچک، پشمالو و دارای چهار پا هستند. حال فرض کنید که کودک با سگ خیلی بزرگی روبرو شود. در این صورت، کودک این اطلاعات تازه را گرفته و طرحواره موجود قبلی را اصلاح می کند تا شامل این اطلاعات جدید نیز بگردد.

جذب - فرایند وارد ساختن اطلاعات تازه به یک طرحواره موجود قبلی، جذب نام دارد. این فرایند تا حدّی ذهنی است زیرا ما معمولاً تمایل داریم که اطلاعات و تجربیات را تا حدودی تغییر دهیم و اصلاح کنیم تا با عقاید قبلی مان جور در بیاید. در مثال بالا، دیدن یک سگ و برچسب زدن آن به عنوان «سگ»، مثالی از جذب حیوان در طرحواره سگ کودک است.

انطباق - بخش دیگری از وفق پذیری، مستلزم تغییر دادن طرحواره های موجود در پرتو اطلاعات جدید است. این فرایند، انطباق نامیده می شود. انطباق مستلزم تغییر طرحواره ها یا ایده های موجود در نتیجه اطلاعات یا تجربیات جدید است. در خلال این فرایند ممکن است طرحواره های جدیدی هم به وجود آیند.

عادل جویی - پیاژه اعتقاد داشت که تمام کودکان سعی می کنند بین «جذب» و «انطباق» از طریق سازکاری که پیاژه آن را تعادل جویی نامیده، توازن برقرار کنند. کودکان همان طور که طی مراحل رشدِ شناختی پیشرفت می کنند، مهم است که تعادلی را نیز بین به کار بستن دانش قبلی (جذب) و تغییر رفتار متناسب با دانش جدید (انطباق) حفظ کنند. تعادل جویی به توضیح و توصیف چگونگی توانایی کودکان برای انتقال از یک مرحله تفکر به مرحله بعدی کمک می کند.

4- نظریه رشد کولبرگ

لاورنس کولبرگ، روان شناس، با اصلاح و توسعه کار پیاژه، نظریه جدیدی ارائه کرد که به توصیف رشد استدلال اخلاقی می پردازد. پیاژه یک فرایند دو مرحله ای را برای رشد اخلاقی تشریح کرد در حالی که نظریه رشد اخلاقی کولبرگ، شش مرحله در داخل سه سطح مختلف را در نظر می گیرد. کولبرگ نظریه پیاژه را توسعه داد و عنوان کرد که رشد اخلاقی یک فرایند مداوم است که در سراسر دوره عمر اتفاق می افتد. کولبرگ نظریه خود را بر پایه تحقیقات و مصاحبه هایی که با گروه هایی از نوجوانان و جوانان انجام داده بنا کرده است. تعدادی محظورات اخلاقی به بچه ها عرضه شده و سپس با آن ها مصاحبه به عمل آمده تا استدلال هایی که در پس قضاوت های آنان در مورد هر سناریو قرار دارد، تعیین گردد. آنچه در زیر می آید یک نمونه از محظورات اخلاقی ارائه شده توسط کولبرگ است:

«زنی به خاطر ابتلا به نوع خاصی سرطان در حال مرگ است. تنها یک دارو وجود دارد که پزشکان فکر می کنند ممکن است جان او را نجات دهد. این دارو به تازگی توسط داروسازی ساخته شده است. هر چند ساختن دارو پرهزینه بوده امّا داروساز قیمتی معادل 10 برابر هزینه ساخت برای آن در نظر گرفته است. مثلاً فرض کنید 200 دلار صرف ساختن آن کرده و 2000 دلار آن را به فروش می رساند. شوهر زن بیمار به هر کس که می شناسد برای قرض گرفتن مراجعه می کند امّا رویهم رفته موفق به جمع آوری بیشتر از 1000 دلار، یعنی نصف قیمت دارو نمی شود. او به داروساز می گوید که زنش در آستانه مرگ است و از او درخواست می کند که یا دارو را ارزانتر بدهد و یا به او اجازه دهد که بقیه پول آن را بعداً بپردازد. امّا داروساز موافقت نمی کند و می گوید من این دارو را کشف کرده ام و می خواهم از بابت آن پولدار شوم. سرانجام مرد از قانع کردن داروساز ناامید می شود و شبانه به داروخانه دستبرد می زند و دارو را برای زنش می دزدد. آیا آن مرد باید این کار را می کرد؟»

کولبرگ به پاسخ این سوال در مورد این که مرد کار درستی کرده است یا خیر زیاد علاقه مند نبود بلکه آنچه برای او جالب بود «استدلال هایی» بود که در پشت تصمیمات شرکت کنندگان در این نظرخواهی قرار داشت. کولبرگ پاسخ های دریافت شده را در قالب مراحل مختلف استدلال، رده بندی کرد.

سطح 1- اخلاق پیش قراردادی

مرحله 1- اطاعت و تنبیه

نخستین مراحل رشد اخلاقی در بین نوجوانان و جوانان مشترک است. در این مرحله، بچه ها قوانین را ثابت و مطلق می انگارند. اطاعت از قوانین بسیار مهم است زیرا باعث جلوگیری از تنبیه می شود.

مرحله 2: فردگرایی و مبادله

در این مرحله، نقطه نظرات فردی و قضاوت بچه ها برپایه چگونگی بر آورده ساختن نیازهای فردی قرار دارد. مثلاً در مورد داستان قبلی، بچه ها می گفتند که بهترین کار، کاری بود که به بهترین وجه نیازهای همسر زن بیمار را برآورده می کرد. تقابل، تنها در صورتی که در خدمت علائق شخصی فرد باشد امکان پذیر است.

سطح 2- اخلاق قراردادی

مرحله 3: رواط میان فردی

این مرحله بر زندگی مطابق نقش ها و انتظارات اجتماعی تمرکز دارد. همرنگی با جماعت، «خوب» جلوه گر شدن و ملاحظه تاثیر تصمیمات بر روابط، مورد تاکید قرار می گیرد.

مرحله 4: حفظ مرتبه اجتماعی

در این مرحله از رشد اخلاقی، انسان ها به هنگام قضاوت کردن جامعه را به صورت کلّی در نظر می گیرند. تمرکز اصلی بر حفظ قانون، پیروی از مقررات، انجام وظیفه و احترام به مافوق است.

سطح 3- اخلاق پس قراردادی

مرحله 5: قراردادهای اجتماعی و حقوق فردی

در این مرحله، انسان ها شروع به در نظر گرفتن ارزش ها، عقاید و باورهای متفاوت سایر مردم می کنند. قوانی برای حفظ یک جامعه اهمیت دارند امّا افراد جامعه باید این استانداردها و چهارچوب ها را قبول داشته باشند.

مرحله 6: اصول همگانی

آخرین سطح از استدلال اخلاقی کولبرگ بر پایه اصول اخلاقی همگانی و استدلال انتزاعی قرار دارد. در این مرحله، انسان ها از این اصول که ملکه ذهن شان شده است پیروی می کنند، حتی اگر با قوانین و مقررات تناقض داشته باشند.

انتقادهایی بر نظریه رشد اخلاقی کولبرگ

آیا استدلال اخلاقی لزوماً به رفتار اخلاقی منجر می شود؟ نظریه کولبرگ به تفکّر اخلاقی می پردازد در حالی که بین دانستن این که چه کار باید بکنیم و اعمال واقعی ما اختلاف زیادی وجود دارد.

آیا عدالت، تنها جنبه استدلال اخلاقی است که باید در نظر گرفت؟ نظریه کولبرگ بر مفهوم «عدالت» به هنگام تصمیم گیری های اخلاقی، تأکید بیش از اندازه ای دارد. در حالی که عوامل دیگر نظیر دلسوزی، ترحّم، مواظبت و سایر احساسات میان فردی می توانند سهم مهمی در استدلال اخلاقی داشته باشند.

آیا نظریه کولبرگ تأکید بیش از اندازه ای بر فلسفه غربی دارد؟ فرهنگ های فردگرا بر حقوق فردی تأکید دارند در حالی که فرهنگ های جمع گرا بر اهمیت جامعه تاکید می ورزند. فرهنگ های شرقی ممکن است نظرگاه های اخلاقی متفاوتی داشته باشند که نظریه کولبرگ آن ها را به حساب نیاورده است.